loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 158 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ
ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …
ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ
ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!
ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ …
ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ …
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …
ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …
ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟
ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!

ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …

ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …
ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!
ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …

امین بازدید : 257 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت


یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی

امین بازدید : 211 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم

“یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم”

امین بازدید : 206 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)


مادره خطاب به پسرش: نیوتن رو میشناسی ؟
پسره :نه کی هست؟
مادره : اگه به درسات بیشتر توجه میکردی میشناختیش
پسره: خیلی خوب ، پارمیدا رو میشناسی ؟
مادر : نه
پسره : اگه به شوهرت بیشتر توجه میکردی میشناختیش
..
به سلامتــی همـۀ مامانا
که لباس سفید میدی بش بشوره صورتـی ملایم تحویلت میـــده
..
اعتماد به نفس بعضی ها رو خلال دندون اگر داشت الان تنه ى درخت بود
..
رو بچتون اسم نزارید ول کنید بزارید نیو فولدر بمونه
..
ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻨﻢ ﺳﻠﻮﻻﯼ ﻣﻐﺰﻡ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ، ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯾﻪ
ﺍﯾﻨﻮ ﻣﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎی ﻣﻬﻢ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪ

میگم وقتی به زوج های عاشق میگن مرغ عشق
لابد به زوج های مشکل دار هم میگن انگری بردز ؟
..
کمدمو باز کردم میبینم چندتا از لباسای خواهرم قاطی لباسامه
به مامانم میگم اینا چرا اینجاست؟
میگه خواهرت گفته اینا رو نمیخواد بدمش به مستحق.
..


شب تولدم ، شروع کردم به باز کردنِ کادوها
به کادوی بابام که رسیدم دیدم یه پاکته که درش بازه
توشو که نگاه کردم دیدم نوشته
هشتاد هزار تومنی رو که سه ماهِ پیش گرفتی ، نمیخواد برگردونی
تولدت مبارک
..
ﺟﻤﻌﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻡ
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﺑﻌــﺪ ﺷﻨﯿﺪﻡ
…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــــــــــــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــــــــــــﯽ؟
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــــﯽ؟
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺑَﻌﺪﺵ ﭼﻮﻥ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ِ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﺪﻡ
..

دارم میرم مسافرت، با مامانم خداحافظی کردم؛ بهش میگم: آب نمیریزی پشت سرم ؟
میگه: حالا برو من سیفون رو برات میکشم !!!
من :|
مامانم :D
کل خانواده :) )))
بابام : ایول بزن قدش …
داداشم : خدایا این شادی رو از ما نگیر !!!
من : میدونم سر راهیم …

..

خدایا مخلصتم…….!
یه نگاه بنداز ببین کسی با برگ برنده ی ما دلمه درست نکرده ؟؟؟

..

موز خریدم، دونه ای 700تومن!
اگه وزن پوستش رو ضربدر700 تومن کنیم و تقسیم بر وزن کل موز کنیم، قیمت پوستش میشه 275 تومن!.
.
هیچی دیگه ، پوستش رو هم خوردم…. :) )))

..

این روزا به بچه ها میگن “برو گم شو”
میره تو اتاقش ، بعد بابا مامانه خودشون میرن منت کشی !!!
قدیما به ما میگفتن برو گم شو ، جا نداشتیم همینطوری مجهول بودیم الان کجا باید بریم !؟

امین بازدید : 222 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر
می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع
نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «… مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی
ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان
می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین
مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان
مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند…
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از
همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید
حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل… همه از مرد ها همه
توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی…
و خدا نکند یکی از اینها نباشند…
ما هم برای خودمان خوشیم! مثلن از
مردی که صبح تا شب دارد برای در آمد بیشتر برای فراهم کردن یک زندگی خوب برای ما
که عشقشان باشیم به قولی سگ دو می زند، توقع داریم که شبش بیاید زیر پنجره مان
ویالون بزند و از مردی که زیر پنجره مان ویالون می زند توقع داریم که عضو ارشد
هیات مدیره ی شرکت واردات رادیاتور باشد.

توقع داریم همزمان دوستمان داشته باشند،زندگی مان را تامین کنند، صبور باشند و دلداریمان بدهند، خوب کار کنند و همیشه بوی
خوب بدهند و زود به زود سلمانی بروند و غذاهای بد مزه مارا با اشتیاق بخورند و با
ما مهمانی هایی که دوست داریم بیایند و هر کسی را که ما دوست داریم دوست داشته
باشند و دوست های دوران مجردیشان را فراموش کنند و نان استاپ توی جمع قربان صدقه
مان بروند و هیچ زن زیباتری را اصلن نبینند و حتی یک نخ هم سیگار نکشند!
مرد ها دنیای غمگین صبورانه ای دارند.
بیایید قبول کنیم. مرد ها صبرشان از ما بیشتر است. وقت هایی که داد میزنند وقت
هایی هم که توی خیابان دست به یقه می شوند وقت هایی که چکشان پاس نمیشود وقت هایی
که جواب اس ام اس شب به خیر را نمیدهند وقت هایی که عرق کرده اند وقت هایی که
کفششان کثیف است تمام این وقت ها خسته اند و کمی غمگین. و ما موجودات کوچک شگفت
انگیز غرغروی بی طاقت را دوست دارند. دوستمان دارند و ما همیشه فکر میکنیم که نکند
من را برای خودم نمیخواهد برای زیبایی ام میخواهد، نکند من را برای چال روی لپم میخواهد؟
در حالی که دوستمان دارند؛ ساده و
منطقی… مرد ها همه دنیایشان همین طوری است. ساده و منطقی… درست بر عکس دنیای
ما.
بیایید بس کنیم. بیایید میکرفون ها و
تابلو های اعتراضیمان را کنار بگذاریم. من فکر میکنم مرد ها، واقعن مرد ها، انقدر
ها که داریم نشان میدهیم بد نیستند. مردها احتمالن دلشان زنی میخواهد که کنارش
آرامش داشته باشند. فقط همین. کمی آرامش در ازای همه فشار ها و استرس هایی که برای
خوشبخت کردن ما تحمل میکنند. کمی آرامش در ازای قصر رویایی که ما طلب میکنیم… بر
خلاف زندگی پر دغدغه ای که دارند، تعریف مردها از خوشبختی خیلی ساده است

امین بازدید : 210 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (1)

در اين هياهوي انتخاباتي، خبر فداکاري آتش نشان سرافراز آقاي اميد عباسي که جانش را فدا کرد تا دختر بچه 9 ساله اي را از کام آتش نجات دهد، گم شد. خانواده  محترم او(اميد عباسي) يک گام جلوتر نهادند و با توجه به مرگ مغزي آن عزيز، اعضاي وي را اهدا کردند و موجب نجات چند تن ديگر شدند. اميد عباسي در پي بروز آتش سوزي يکي از واحدهاي مسکوني طبقه دهم يک ساختمان 10 طبقه واقع در غرب بزرگراه همت، در جريان عمليات امداد و نجات تصميم مي گيرد که ماسک تنفسي خود را در اختيار دختر سانحه ديده قرار دهد و خود براثر دود آتش دچار مرگ مغزي شود. رخ نمايي اين ذخيره هاي اخلاقي، بر وجدان هاي ما شلاق مي زند، که نگوييم اخلاق مرده است. عباسي بزرگ به ما مي گويد، اخلاق چيزي جز رفتار من و تو نيست. اگر ما اخلاقي عمل کنيم، بازتاب آن را در وجدان هاي بيدار جامعه خواهيم يافت. از آن زمان که اين خبر را شنيدم، بي قرارم. با خود مي انديشم، آن زماني که اين مرد بزرگ با آگاهي چنين تصميمي  را گرفت، چه تصويري از زندگي، خانواده و اجتماع داشت که حاضر به چنين از خودگذشتگي شد. او که فقط 35 بهار از عمرش مي گذشت آموزش حرفه اي ديده بود و مي دانست که عاقبت اين اقدام او مرگ مغزي است. چگونه او تنگناهاي خانوادگي خود را بهانه قرار نداد که از زير بار مسئوليت نجات جان شهروندان که متقبل آن شده است، شانه خالي کند. به يقين، اگر او چنين فداکاري عظيمي را نمي  کرد، هيچ کس نمي توانست او را سرزنش کند. چون تمام جهد خود را کرده و نا موفق مانده بود. اين چه نيرويي بود که او را به اين فداکاري آگاهانه سوق داد. رفتار اين آتش نشان نه تنها قابل تحسين است، که جاي واکاوي روان شناسانه و اجتماعي دارد. چرا بداخلاقي هاي اجتماعي مانع چنين تصميم بزرگي از سوي او نشد. او همانند همه  ما، حتماً هر روز هزاران صحنه تلخ را ديده و تجربه کرده است. ليکن با اين وجود، هيچ کدام مانع عمل اخلاقي او نشدند. من فقط خواستم با نوشتن اين يادداشت در برابر اين مرد فداکار سر تعظيم فرود آورم و او را بستايم و خود را متعهد کنم، که تا مي توانم از جاده اخلاق دور نشوم. هم چنين، به عنوان يک شهروند مي خواهم به تمام آتش نشانان فداکار اين مرز وبوم که خطر مي کنند و با اين گونه اقدامات شجاعانه به جامعه اميد و دلگرمي مي دهند هم تسليت بگويم، هم تشکر کنم و هم بگويم که من به عنوان يک ايراني به شما مي بالم. من از کردار همکار فداکار شما آموختم که اخلاق هرگز نمي ميرد، چون مرداني مانند شما به آن تعهد عملي دارند. شما با کردارتان به همه ما آموختيد که در هيچ شرايطي نبايد اخلاق را کنار بگذاريم و هيچ بهانه اي پذيرفته نيست. واقعيت اين است که جامعه  ايران در اين روزهاي پيش رو، بيش از هر زمان به مراقبت اخلاقي در حوزه  عمومي و خصوصي نياز دارد

امین بازدید : 219 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

دعا لاستيک يدک نيست که هرگاه مشکل داشتي از ان استفاده کني بلکه فرمان است که تو را به راه درست هدايت مي کند.

مي دوني چرا شيشيه جلوي ماشين اونقدر بزرگه ولي آينه عقب اونقدر کوچيکه؟! چون گذشته به اندازه آينده اهميت نداره. بنابراين هميشه به جلو نگاه کن و ادامه بده.

دوستي مثل يک کتابه. چند ثانيه طول مي کشه که آتيش بگيره ولي سالها طول مي کشه تا نوشته بشه.

تمام چيزها در زندگي موقتي هستند. اگر خوب پيش مي ره ازش لذت ببر، براي هميشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پيش مي ره نگران نباش، براي هميشه دوام نخواهند داشت.

دوستهاي قديمي طلا هستند! دوستان جديد الماس. اگر يک الماس به دست آوردي طلا را فراموش نکن چون براي نگه داشتن الماس هميشه به پايه طلا نياز داري.

اغلب وقتي اميدت رو از دست مي دي و فکر مي کني که اين اخر خطه، خدا از بالا بهت لبخند مي زنه و ميگه: آرام باش عزيزم، اين فقط يک پيچه نه پايان…

وقتي خدا مشکلات تو رو حل مي کنه تو به توانايي هاي او ايمان داري. وقتي خدا مشکلاتت رو حل نمي کنه او به توانايي هاي تو ايمان داره……

شخص نابينايي از سنت آنتوني پرسيد: ممکنه چيزي بدتر از از دست دادن بينايي باشه؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصيرت.

وقتي شما براي ديگران دعا مي کنيد، خدا مي شنود و انها را اجابت مي کند و بعضي و قتها که شما شاد و خوشحال هستيد يادتان باشد که کسي براي شما دعا کرده است.

نگراني مشکلات فردا را دور نمي کند بلکه تنها آرامش امروز را دور مي کند

امین بازدید : 190 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

 

نقل قولی از یکی از اساتید دانشگاه:

“چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کاليفرنيا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.
پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟


كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!
گفت همون پسر خوش تيپ كه معمولا پيراهن و شلوار روشن شيكي تنش ميكنه!
گفتم نميدونم منظورت كيه؟
گفت همون پسري كه كيف وكفشش هميشه ست هست باهم!
بازم نفهميدم منظورش كي بود!
اونجا بود كه كاترينا تون صداشو يكم پايين آورد و گفت فيليپ ديگه، همون پسر مهربوني كه روي ويلچير ميشينه…
اين بار دقيقا فهميدم كيو ميگه ولي به طرز غير قابل باوري رفتم تو فكر،
آدم چقدر بايد نگاهش به اطراف مثبت باشه كه بتونه از ويژگي هاي منفي و نقص ها چشم پوشي كنه…
چقدر خوبه مثبت ديدن…
يك لحظه خودمو جاي كاترينا گذاشتم ، اگر از من در مورد فيليپ ميپرسيدن و فيليپو ميشناختم، چي ميگفتم؟
حتما سريع ميگفتم همون معلوله ديگه!!
وقتي نگاه كاترينا رو با ديد خودم مقايسه كردم خيلي خجالت كشيدم…
شما چي فكر ميكنيد؟
چقد عالي ميشه اگه ويژگي هاي مثبت افراد رو بيشتر ببينيم و بتونيم از نقص هاشون چشم پوشي كنيم

امین بازدید : 258 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامرو به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بديهي هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي.بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.


ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده.در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش.حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم……. دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت وبا علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روزژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد منصو گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي..منصور با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله.وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رهاكنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي وگفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم.سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت.دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.

امین بازدید : 230 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

 

زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است.

مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟
او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد و گفت نرمند. بعد از او خواست تخم مرغ‌ها را بشکند، بعد از این که پوسته آن را جدا کرد، تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد.

دختر از مادرش پرسید مفهوم این‌ها چیست؟

مادر به او پاسخ داد: هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده‌اند، آب جوشان، اما هرکدام عکس‌العمل متفاوتی نشان داده‌اند. هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر می‌آمد اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می‌کرد، وقتی در آب جوش قرار گرفت مایه درونی آن سفت و محکم شد. دانه های قهوه که یکتا بودند، بعد از قرار گرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.

مادر از دخترش پرسید: تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش می‌آید تو چگونه عمل می‌کنی؟ تو هویج، تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟

به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم می‌آیم، اما در سختی‌ها خم می‌شوم و مقاومت خود را از دست می‌دهم؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می‌کند اما با حرارت محکم می‌شود؟

یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دل پذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بدتر می‌شود تو بهتر می‌شوی و شرایط را به نفع خودت تغییر می‌دهی.

آنچه مرا نکشد، مرا قوی تر خواهد ساخت و من شرایط سخت را به نفع خود تغییر می دهم

تعداد صفحات : 129

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 484
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 712
  • بازدید ماه : 1,283
  • بازدید سال : 7,063
  • بازدید کلی : 1,277,612