loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 238 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

پدر ثروتمندی چند پسر داشت، یکی از پسرها روزی به پدر گفت: سهم من از ثروتت را بده تا بروم و برای خودم زندگی کنم.

پدر هم سهمش را داد و پسر رفت.

مدتی که گذشت پولهای پسر تمام شد و کارش به عملگی و کارگری کشید.

روزی به این فکر افتاد که پدرم که برای کارهایش کارگر می گیرد، خوب است من هم بروم پیش او کار کنم و مزد بگیرم.

به همین منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش کند، پدر گفت: این فضولی ها به تو نیامده، بیا برو پهلوی بقیه بچه هایم و نیازی به کار کردن تو نیست.

یک گوساله هم به میمنت بازگشت پسرش قربانی کرد.

پسرهای دیگر که سالها بود سر سفره پدر بودند و از او نبریده بودند وقتی دیدند برای پسری که متمرد بود پدر گوساله قربانی کرد ولی برای آنها که مطیع و سازگار بودند یک بز قربانی نکرده است قهر کردند.

البته این مال جهل و بی توجهی آنها بود، چون گوساله قربانی کردن پدر را دیدند اما سالها پذیرایی پدر از خودشان را فراموش کردند،

داستان خدا با بندگانش هم همین طور است، نکند اگر خداوند فرد گناهکار تائبی را مورد محبت قرارداد ما نتوانیم تحمل کنیم و از خدا قهر کنیم.

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 827
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,055
  • بازدید ماه : 1,626
  • بازدید سال : 7,406
  • بازدید کلی : 1,277,955