loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 192 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

خوبی این کار اینه که اقلا اگر تا نصفه شب مجبورم بیدار بمونم صبح تا هروقت که تونستم می خوابم و کسی هم نیست که بگه پاشو لنگ ظهره ، چقدر بی کار و بی عار میگردی ، برو فکر یه کاری بکن.

به هرحال آدم هاباید یه جوری از استعدادهاشون استفاده کنند اینم یه راهشه. اقلا وقتی خواستم دوباره برم خواستگاری موقعی که بابای مهتاب پرسید :

شازده پسرتون مشغول به کارهستند؟

بابای من هم سرش رو میگیره و با افتخار میگه:

بلـــــــه

مهتاب هم میتونه بره به دختر خاله هاش بگه که چه شوهر هنرمندی داره و چشم اونا از حسادت در بیاد اون وقت باباش میگه

آقا پسرتون به چه کاری مشغولند؟

بابای من هم میگه

خواننده ی مجالس عروسی هستند

قیافه ی در هم بابای مهتاب مثل پتک میخوره توسرم درحالی که داره میگه:

مطربی هم شد نون و آب؟

و در حالی که دسته گل رو پرت میکنه تو سرم و داره از خونش بیرونم میکنه از خواب می پرم...

ساعت یک بعدازظهره

نه بابای مهتاب اینجاست نه بابای خودم نه مهتاب با چادر سفید نشسته روبروم .

از پارچ آب شب مونده ی بالاسرم یه لیوان میریزم و قورت قورت میخورم و آخرش هم به خاطر گرمای زیادش یه اه میگم .

باد پنکه از جلوی صورتم رد می شه و چند ثانیه در میون یه باد گرمی بهم میزنه آفتاب هم تا وسط اتاقم اومده

از تو کوچه صدای روزه خونیه مرده دوره گرد میاد . مامان در حال سبزی کردن هست که تا صداش رو می شنوه یه هزارتومنی رو مچاله می کنه تو دستش و چادرش رو می ندازه سرش و می دوئه میره تو کوچه که براش یه روزه ی حضرت ابالفضل بخونه .

وقتی بر میگرده می گه:

اینو به نیت تو دادم بخونه ، ایشالا یه کار درست حسابی پیدا کنی و سرو سامون بگیری.

با قیافه ی ژولیده و نشسته فقط نگاهش میکنم.

شب مراسم داریم.

اینجوری که از حسابدار سالن شنیدم از این خر پول های تازه به دوران رسیده هستند که موقع انتخاب میوه و شیرینی و اتاق عقد و حتی روئه های میز و صندلی همش نگران حرف و حدیث های فامیل بودن و دوست نداشتند حرفی پشتشون باشه.

کت شلوار طوسی و کروات مشکی ای که از طرف تالار بهم دادن رو می پوشم و راه می افتم به سمت تالار .

هرکی ندونه فکر می کن یه قرار کاری مهم دارم و الان قراره کلی برج خرید و فروش کنم.

تو تالار همه در حال جنب و جوشن...

تو آشپزخونه پنج مدل غذا در حال درست شدن هست... شمسی خانم داره ژله هارو میذاره تو یخچال...

دوتاز دختر های جدید هم دارن سالاد درست میکنند .

دوتا از پسره ها دارن میوه هارو میشورن ....

میرم یه موز بردارم که شمسی خانم با لحجه ی اصفهانیش می گه:

_ دست نزن پسر جون ، مال مهمونای مردمــِس ، اگر هم راضی نباشند حرومـــِس.

+ ای بابا شمسی خانم می خوایم گلومون رو پاره کنیم براشون حالا یه موز نخوریم؟

مهتاب با چند تا جعبه شیرینی وارد آشپزخونه می شه من رو نمیبینه و با جعبه ها میخوره به من و تا میاد بریزه من از زیر نجاتشون میدم.

باخجالت سلام میکنه و سریع میره سمتی که سالاد ها در حال درست شدن هستند.

کم کم مهمون ها از راه میرسند و می رن سمت اتاق عقد ، منم با ارگ و وسایل خودم سرگرم هستم و دارم تنظیمشون میکنم...

هنوز کسی نیومده تو مردونه میرم تو حیاط تا یه دوری بزنم که یه راننده آژانس رو میبینم .

_سلام آقا ! کیکتون رو آوردم. کرایه هم حساب شده.

بنده خدا من رو با فامیل های عروس داماد اشتباه گرفته .

حوصله ی تور فتن و صدا زدن کسی رو نداشتم ، کیک رو ازش گرفتم و اونم گازشو گرفت و رفت.

از بچگی تصورم از کیک عروسی کیک های چندطبقه بود که بالاسرش هم عروس و داماد وایساده بودن و عاشقانه به هم نگاه میکردند.

با چونه در کیک رو بالا و پایین میکنم تا باز شه و ببینم چه شکلیه.

تو حال خودم بودم که محکم خوردم به یه نفر و کیک از دستم افتاد.نشستم رو زمین و سرم رو بالا کردم یه دختر با لباس یونیفرم تالار روبروم ایستاده بود.

باز هم مهتاب بود که سرش پایین بود و من رو ندیده بود .

باترس در کیک رو برداشتم. له شده بود.

مهتاب ترسیده بود . زل زده بود به کیک که یه دفعه گفت:

_ خاک تو سرم بدبخت شدیم.

مثل قاتل هایی شده بودیم که قتل غیر عمد کردند و حالا هم بالا سر جنازه ایستادند.

جعبه رو برداشتم بردم انداختم تو سطل آشغال بزرگ بیرون تالار و به مهتاب گفتم:

تو برو تو به کسی هم چیزی نگو.

رفتم تو مردونه ، نه میدونستم تو اتاق عقد چه خبره نه میتونستم پیش بینی کنم عروس و داماد از نیومدن کیک چه حالی دارن.

بعد برای دلداری به خودم میگفتم

حالا کیک نخورن که چیزی نمیشه به جاش شیرینی بخورن.

سالن کم کم داشت شلوغ میشد و من با تمام توانم تو عروسیشون میخوندم و اونا هم ریخته بودن وسط و بدون اینکه ذره ای از رقص بویی برده باشن فقط خودشون رو تکون میدادند...

بزرگتر های مجلس هم دلارهایی بود که شاباش میکردند رو سر داماد اونم دلار 3500 تومنی.

در حال گرم کردن مراسم بودم که از ته سالن یه مرد سیبیل کلفتی رو دیدم که جعبه ی کیک دستشه و داره میاد سمت من.

دستام یخ کرد و پاهام لرزید دیگه نمیتوستم وایسم میکروفن از دستم ول شد رو زمین.

یقم رو گرفت و مشتش رو برد بالا که اولی رو بزنه منم چشمامو بسته بودم و آماده ی خوردن بودم...

که یه دفعه مادرم جیغ کشید....

_ دوباره که خوابیـــــــــــدی.

پاشو این سبد سبزی هارو بردار ببر بذار تو حیاط نمیبینی من کمر ندارم؟

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 34
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 645
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 873
  • بازدید ماه : 1,444
  • بازدید سال : 7,224
  • بازدید کلی : 1,277,773