loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 185 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

مرد دست پسرشو سفت چسبید و دوان دوان خودشو به بازار رسوند. ساعت نزدیک ده صبح، بعد از کلی جستجو، بالاخره تونست حجره حاج غلامرضا همدانی رو پیدا کنه! با سلام و احوالپرسی وارد حجره شدو نشست تا سر حاجی خلوت شه. پسرش هم رفت گوشه ای وایساد.

زمان کوتاهی گذشت تا اینکه شرایط گفتگو مهیا شد و مرد به حرف اومد:

_ ببخشید، دیر رسیدیم حاجی. شرمنده به خدا. آخه پسرم به زور از خواب بیدار شد!! میخوام اگه قسمت بشه، از امروز پیشتون مشغول شه حاجی. یه خرده کاسبی یاد بگیره. از درس و کتاب که فراریه! حداقل مثل من کارگر نشه که آخرش بیوفته دنبال چندرغاز حقوق! میخوام پولدار شه حاجی! پولدار! مثل خودتون!

حاج غلامرضا بعد از شنیدن حرفهای مرد، نگاهی به پسر انداختو خندید. بعدش گفت:

_ چه جالب! پس این آقا پسرو آوردی پولدار شه! بازاری بشه!... خدمت شما پدر عزیز باید عرض کنم که این پسر باید خیلی چیزها یاد بگیره...

مرد دستاشو روی زانوهاش انداختو با اعتماد به نفس بالایی گفت:

_ خیالت راحت حاجی جان! هر چی ازش بخواید، بلده انجام بده!...

حاج غلامرضا به آرومی به مرد گفت:

_ نه پدرجان! چیزهای مهم تری که تو خودت باید بهش یاد بدی تا من! اینکه وقتی میاد توو، اول سلام بده! بعد احوال بپرسه!... اینکه سحر خیز باشه، نه اینکه به زور ساعت ده صبح بخوای از خواب بیدارش کنی!...

اینکه از درس و کتاب فراری نباشه که فردا مجبور شه از خیلی چیزهای دیگه فراری باشه! پیشنهاد میکنم ببریش و هر وقت که این چیزهارو یادش دادی بیاریش پیشم!...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 228
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 456
  • بازدید ماه : 1,027
  • بازدید سال : 6,807
  • بازدید کلی : 1,277,356