loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 258 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

اواخر خرداد که میشود همیشه کوتاه ترین راه ها رو هم با ماشین یا تاکسی می روم.

هیچ وقت تحمل گرمای هوا رو نداشتم .هوای آخر خرداد کاملا شبیه تابستان شده و همین من رو مصمم تر میکنه برای تاکسی گرفتن...

کلی کارهای بانکی ریخته روی سرم...

لباس هام رو میپوشم و تو یک چشم به هم زدن میرسم به سرکوچه ، برای اولین تاکسی دست تکان میدهم..

طبق عادت همیشگی اول راه کرایه ام را حساب میکنم که راننده از نداشتن پول خرد گلایه میکند، ظاهرا بقیه ی سرنشینان تاکسی هم شبیه من هستند و راننده می گوید:

_ آخر خط که رسیدیم نگه میدارم شما برید و پول هاتون رو خرد کنید و اگر پول خرد پیدا نکردید اشاره کنید که من برم ، حتما خدا نمیخواسته که روزی من برسه.

سردرد و دلش باز میشود...

و به مسافر جلویی که آنچنان هم حواسش نیست میگوید:

_ خانم به خدا ما یه خانواده ی 4 نفری هستیم اما من از عهده ی مخارجشون بر نمیام

و من یاد بقیه ی راننده تاکسی هایی میفتم که وقتی آدم سوار ماشینشان میشود شروع میکنند تعریف کردن راجع به گرانی بنزین و نان و قطعات خودرو و توروم و هزا تا کوفت و زهرمار دیگه که گاهی خودشون هم نه سررشته ای دارن توش نه چیزی میدونن...

که چی؟

که برسند به اینکه مبلغ اندک بقیه ی کرایه تو دم و دستگاهشون موجود نیست و تو هم تو رودروایسی قرار بگیری و بگی اشکالی نداره...

توهمین فکرها هستیم که رسیدیم آخر خط...

پول رو به راننده می دهم و میگم:

_ آقا من میخام برم سمت راست اگه مسیر شما هم میخوره من راهم تا یک جایی برسایند که معضل بقیه ی کرایه هم حل بشه...

راننده حساباش رو با بقیه ی مسافر ها صاف میکنه و میپیچه سمت راست...

دوباره سر درد و دلش باز میشه و من کم کم متوجه میشم که این راننده با اون راننده هایی که من در تمام طول مسیر بهشون فکر میکردم زمین تا آسمون فرق داره...

یک راننده ی فرهنگی ، یک روزنامه نگار که قلم میزده و سرکارش با قلم بوده و چیزای قشنگ ... تو چند تا روزنامه مینوشته و حالا رسیده به اینجا

برای امتحان کردن سطح معلوماتش چندتا سوال ازش میپرسم که همه را برایم با موشکافی تحلیل میکند و میگوید:

روزنامه نگاری کفاف زندگیمون رو نداد برای همین مجبور شدم با همه ی علاقم کنار بگذارمش ، و بچسبم به این شغل خسته و کسل کننده و از صبح تا شب پشت فرمون با مردم سر یه قرون دوزار بپیچیم به پرو پای همدیگه

آخر شب هم که خسته و کوفته میرم خونه پیش زن و بچم دیگه نایی برام نمیمونه

و من...

درتمام طول مسیر سعی میکردم که حرف های امیدوار کننده بزنم ، از وضعیت اقتصادی بگم که رو به بهبوده از مقایسه ی قیمت سکه وطلا و دلار هزارتا چیز دیگه که برسم به امید...اونم برای مردی که خستس از جفای روزگار...شاید کمی از عذاب فکر های چرندی که راجع به او کردم کم شود...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 575
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 803
  • بازدید ماه : 1,374
  • بازدید سال : 7,154
  • بازدید کلی : 1,277,703