loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 167 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

فنجون کوچیکش رو گذاشت جلوی سماور طلایی قوریش رو برداشت و مثلا یه فنجون قهوه ریخت توش و گذاشت جلوی عروسک مو بلند طلاییه که از همه ی عروسکاش بیشتر دوستش داشت و با لحن شیرین کودکانه ای گفت:

_ ببخشید عزیزم ، قهوه سازمون دم دست نبود.

چنددقیقه بعد فنجون رو برگردوند رو نعلبکی و گفت حالا برات یه فال میگیرم .بیا انگشتت رو بکن این تو که جاش بیفته که فالت معلوم بشه.

بادقت به ته فنجون نگاه کرد و گفت:

عکس یه شکلات افتاده ، زوده زود بابا از مسافرت برمیگرده و برات هزار تا شکلات خوشمزه میاره

بعد فنجون رو گرفت سمت عروسک و گفت :ببین دروغ نمیگم.

ووووای ! اگه بدونی چی دیدم؟

یه دونه چمدون گنده پر سوغاتی همشون هم عروسک های خوشگل ولی ناراحت نباشیاااا

آخه تو از همشون خوشگل تری

می دونی ته چمدون چیه؟

یه دونه چرخ خیاطی خوشگل و بزرگ از اون واقعی ها از همونا که مامان دوست داره بخره که دیگه این چرخ خیاطیش اذیتش نکنه .

یه قوطی قرص هم تو زیپ چمدونش گذاشته همونا که مامان اون روز رفت داروخانه بگیره آقاهه گفت :

خانوم اینا دیگه نیست باید بری از خسرو بگیری نمیدونم شایدم گفت از ناصر .

ولی فک کنم اینا آقاهای مهربونی هستن که دواهای مامان دستشونه...

و دوباره فنجون رو گرفت سمت عروسک

یه دونه ابر هم هست بابا حتما از آسمون برای من چیدتش

به خدا الکی نمیگم ایناهاش بیا ببین

بعد از تو کیف کوچکش یک مشت پول خرد در آورد و گذاشت تو دست های عروسک که بده به خودش

و گفت:

_ خانوم این دفعرو مهمون من باشید

روش رو برمیگردونه و چشمش میفته به چرخ خیاطی خراب که گوشه ی اتاق افتاده... یاد حرف مامان میفته

_ این فال ها و فال گیرها همشون دروغ میگن...

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 406
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 634
  • بازدید ماه : 1,205
  • بازدید سال : 6,985
  • بازدید کلی : 1,277,534