در یک صبح دل انگیز پاییزی اختر و ممل به این نتیجه رسیدند که پس از سال ها دوستی دیگر نمی توانند دوری از هم را تاب بیاورند و باید هر چه زود تر ازدواج کنند.
آنها بسیار به این وفاداری عشقولانه ی خود در این زمانه افتخار می کردند.
پس از مکالمه ی دلبرانه ی تلفنی آنها در این صبح زیبای پاییزی هر کدام روانه ی کار و زندگی خود شدند.
اختر به سوی دانشگاه رفت و ممل به سوی شرکتی که در آن کار می کرد.
در راه هم هی به هم اس ام اس های عاشقانه و مکش مرگ ما می دادند ، در اس ام اس آخری قرار گذاشتند که پس از پایان کارهای امروزشان در جایی دنج دیدار کنند و این روز بزرگ را جشن بگیرند.
اما عصر ممل به اختر زنگ زد و گفت باید شرکت بمونه و اضافه کاری کنه اختر هم گفت اشکال نداره عژیژم منم مامانم زنگ زده برم خونه ی خالم جشنمون باشه برای فردا ،یکی دو تا از بچه ها راهم میگیم بیان.
هر دو با بوسه های تلفنی و مهر و محبت بسیار از هم خدا حافظی کردند.
ولی آنها پس از این گفتگو بسیار نگران بودند .ممل داشت با منشی شرکت لاس می زد و قرار می گذاشت تا به بهانه ی اضافه کاری در شرکت بمانند و سری به سانفرانسیکو بزنند.
اما نگران این بود که شوهر زن که در همان شرکت کار می کند بخواهد در کنار آنها به کار اضافه بپردازد و مزاحم سفر رفتنشان شود.
اختر هم سوار بر ماشین مدل بالای همکلاسی پسر خود به سوی یک پارتی گوپس می رفت.
او از اینکه در مهمانی پیک بزند و اختیار از کف بدهد و پسری بخواهد دستی به سر رویش بکشد نگران بود چون لباس زیر مناسبی بر تن نداشت !
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
صفحات جداگانه
آمار سایت