loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 214 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (0)

در یک صبح دل انگیز پاییزی اختر و ممل به این نتیجه رسیدند که پس از سال ها دوستی دیگر نمی توانند دوری از هم را تاب بیاورند و باید هر چه زود تر ازدواج کنند.

آنها بسیار به این وفاداری عشقولانه ی خود در این زمانه افتخار می کردند.

پس از مکالمه ی دلبرانه ی تلفنی آنها در این صبح زیبای پاییزی هر کدام روانه ی کار و زندگی خود شدند.

اختر به سوی دانشگاه رفت و ممل به سوی شرکتی که در آن کار می کرد.

در راه هم هی به هم اس ام اس های عاشقانه و مکش مرگ ما می دادند ، در اس ام اس آخری قرار گذاشتند که پس از پایان کارهای امروزشان در جایی دنج دیدار کنند و این روز بزرگ را جشن بگیرند.

اما عصر ممل به اختر زنگ زد و گفت باید شرکت بمونه و اضافه کاری کنه اختر هم گفت اشکال نداره عژیژم منم مامانم زنگ زده برم خونه ی خالم جشنمون باشه برای فردا ،یکی دو تا از بچه ها راهم میگیم بیان.

هر دو با بوسه های تلفنی و مهر و محبت بسیار از هم خدا حافظی کردند.

ولی آنها پس از این گفتگو بسیار نگران بودند .ممل داشت با منشی شرکت لاس می زد و قرار می گذاشت تا به بهانه ی اضافه کاری در شرکت بمانند و سری به سانفرانسیکو بزنند.

اما نگران این بود که شوهر زن که در همان شرکت کار می کند بخواهد در کنار آنها به کار اضافه بپردازد و مزاحم سفر رفتنشان شود.

اختر هم سوار بر ماشین مدل بالای همکلاسی پسر خود به سوی یک پارتی گوپس می رفت.

او از اینکه در مهمانی پیک بزند و اختیار از کف بدهد و پسری بخواهد دستی به سر رویش بکشد نگران بود چون لباس زیر مناسبی بر تن نداشت !

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 337
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 565
  • بازدید ماه : 1,136
  • بازدید سال : 6,916
  • بازدید کلی : 1,277,465