loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 225 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (0)

صدای نفس های مادرش رامی شناخت، سالها بود که فقط باهاش تلفنی حرف میزد و وقت نمی کرد به ایران برود و ببیندش

راستی یادم رفت بگویم، اسمش علی است. دانشجوی کارشناسی ارشد، چند سالی می شود که بخاطر تحصیل به کانادا آمده

هر شب بعد از یک روز پرکار، دکمه پیغام گیر تلفن را می زد و به صدای نفس های مادرش گوش می کرد که بهش زنگ زده بود

- الو الو علی جان، خونه ای مادر..........؟

امتحانات پایان ترم شروع شده بود و علی هرشب با خودش می گفت: امشب که خسته هستم و حوصله ندارم ولی حتما سر فرصت یه زنگ به مادر می زنم. روزها در پی هم می آمدند و فرصت نمی کرد

یک هفته ای گذشت...

یک شب علی عجیب دلش گرفت و دلتنگ شد نمی دونست چرااینطوری شده، انگار چیزی گم کرده بود

یادش آمد که چند روزی می شود که به پیغام گیر تلفن سری نزده و صدای مادرش را نشنیده است

دکمه را زد

ولی صدای خواهرش بود که با گریه می گفت:

- علی علی ... خونه نیستی؟ مادر چند روزه مرده پس تو کجایی...!؟

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 397
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 625
  • بازدید ماه : 1,196
  • بازدید سال : 6,976
  • بازدید کلی : 1,277,525