قسمت اول:
جلسه خواستگاری/ بالا شهرتهران:
مادر داماد:ببخشید دیر رسیدیم .میدونید که این ساعت اوج ترافیکه .
مادرعروس: خواهش ميكنم. اشكالي نداره. ايرانه ديگه كاريش نميشه كرد.
ماهان، برادر9 ساله داماد: مامان جون ولي ازشهرستان ميومديم ترافيك نبودا فقط تهران تو ماشين اعصابم خورد شد.
مادر داماد به آرامي نيشگوني از پسرش گرفت و گفت:بچه جان مگه نگفتم وقتي بزرگترها باهم صحبت ميكنن بچه ها نبايد دخالت كنن.
پدر عروس: بفرمائيد ميوه...
همگي آرام آرم شروع كردند به خوردن ميوه .سكوتي تلخ فضاي خواستگاري را پر كرد. پدر داماد سکوت را شکست وو به پدر عروس گفت: شنيديم تو بازار روغن كار ميكنيد چه خبر از كسب و كار؟
پدر عروس در حالي كه هورت آخر چايي را بالا مكشيد گفت: اي بابا اوضاع رو كه خودتون خبر داريد با اين همه گروني آدم نميتونه سود كنه. بيچاره مردم كه همش بايد بدبختي بكشن، قيمت ها مدام در حال تغييره، من كه جنسامو فعلا نمي فروشم. گذاشتم گرونتر كه شد اون وقت يه پولي به جيب بزنم.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
صفحات جداگانه
آمار سایت