loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 311 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

چند ساعتی میشد پشت فرمان بودم.پاهایم کمی بیحس و سنگینی میکرد.هوا هنوز صبح نشده بود و تاریکی اطراف جاده را به شکل ترسناکی حفظ میکرد. برف پراکنده ای هم به شیشه جلوی ماشین میخورد و به سرعت آب میشد.دوباره قیافه های سحر و سعید را به خاطر آوردم و اعصابم را بهم ریخت.

نه نمیتوانم بی توجهی آنها را فراموش کنم .فردا گوشی هایشان را روشن میکنند.و وقتی بهشان زنگ زدم با یک معذرت خواهی ازم پذیرایی میکنند بعد دو نفری به ریشم میخندند.فردا برای رئیس بانک چه توضیحی بدهم.ضمانت آنها نباشد وام را بهم نمیدهند.

باید حداقل امشب از خانه عمویش حرکت میکردند.خیر سرشان ماه عسل رفته اند!.حالا سعید نسبت به همه چیز بیتفاوت بود از سحر بعید بود همچین حرکتی بکند.یک ماشین از دور چراغ میزد و از افکارم خارج شدم. نه اشتباه تصور کردم از جلوی ماشین آتش بیرون میامد.به تندی روی ترمز زدم ماشین مقابلم ایستاده بود وازش آتش بیرون میامد.شوکه شده بودم وبه جز اینکه نگاه کنم کاری دیگر از دستم بر نمی آمد.

از حالت گیجی خارج شدم و به طرفشان رفتم.از داخل ماشین صدای جیغ میامد معلوم نبود چند نفر هستند؟آتش با تندی خودش اجازه نمیداد نزدیک بشوم.تا اینکه بیادم افتاد که به اورژانس زنگ بزنم همین کار را هم کردم. ماشین داشت خاموش میشد.و بوی نامطبوعی در سردی هوا راکد مانده بود.با دقت به داخل ماشین نگاه کردم تعدادشان دو نفر بود.انگار دوتا شبح یا سایه درون ماشین نشسته بودند.

موهای سرشان رفته بود ولباسهایشان نا مشخص و از جنس تنشان شده بود.بهشان میامد زن و شوهر باشند چون کله راننده بزرگتر بود و سگک کمربندشم از میان دوده ای که رویش را پوشانده بود قابل دیدن بود.یک لحظه حالت سر گیجی و تهوع بهم دست داد.سر جایم نشستم و قی کردم.معده ام خالی بود و ماده ای ترش مزه گلویم را میسوزاند.

ولی حالم بهبود یافت دوباره بی توجهی های سحر و یلدا جلوی چشمم ظاهر شد ولی اهمیت ندادم. از جایم بلند شدم.راننده سرش را میجنبانید.به کمکش رفتم با احتیاط در ماشین را باز کردم. خرده شیشه هایی روی دستم میریخت.دستم را دور شانه هایش انداختم به صندلی چسبیده شده بود.احساس میکردم دستم داخل بدنش میرود.تردی تنش را حس میکردم از جایش بیرونش کشاندم.به حالت خم شده روی زانوهایش نشسته بود.

شروع به سرفه کردن کرد. بوی سوخته تنش دماغم را پر کرده بود و خارج نمیشد.با صدای خفه شده ای ازم تقاضای آب کرد.با اینکه در کتاب پزشکی خوانده بودم آب برای همچین افرادی از سم بدتر است ولی باید به دادش برسم.او زیاد زنده نمیماند به خاطر اینکه پوست بدنش از بین رفته بود و عفونت به داخل بدنش نفوذ میکرد.این را هم میدانستم باید در آب نمک نگهداری بشود.

ولی اینجا علم خاصیتش را از دست میدهد.نه فقط او هر آدم سوخته دیگر بود تشنه اش میشد.تلاشم برای پیدا کردن آب بیفایده بود.از اطراف جاده یک گوله برف درست کردم ولی تو دستم خونی شد به خودم هم نگاه کردم لباسهایم غرق خون بود.الان به دلیل لزج بودن لباسهایم پی بردم.خنده آور بود امشب نقش یک ناجی را بازی میکردم.بهتر بگویم مردی که شاهد مرگ افراد شده.

آن زن که درون ماشین خشکش زده همان ثانیه های اول تمام کرد این مرد جزقاله شده هم دارد نفس های آخرش را میکشد.خیر سرم از خوابم زده ام که به دنبال سحر و سعید بروم که شاید فردا در وقت اداری در بانک حضور داشته باشند.قرار بود خودشان را برسانند.گوله برف درون دستم آب میشد و متوجه نمیشدم.

یکی دیگر درست کردم و برایش بردم.پلک های بسته شده اش میلرزید و سرش را بطرفم کج مبکرد. بعد با صدای خفه شده اش گفت: تا لحظه های آخر آتش را دیدم واز شدت درد جیغ کشیدم.بعد درد متوقف شد.چقدر خوب است قانون درد برای آدم وجود نداشته باشد.آتش چشمانم را سوزاند نمیدانم الان چه ریختی شده ام.

گوشهایم احساس سنگینی میکنند صدای شما را هم خوب نمیشنوم راستی چطور شد که این موقع شب آنهم زمستان از خانه بیرون زده ای!منم که منتظر همچین فرصتی بودم هر چه توی دلم بود روی سحر و سعید خالی کردم.دیدم با صدای بلند خندید به طوری که از کنار لب های خشکیده اش خون شره میکرد.بعد با صدای خفه شده اش گفت: خانه عمویمان بودیم سر شب میخواستم دو ساعت بخوابم که بتوانم تو جاده رانندگی کنم ولی سحر پاشو یک کفش کرده بود که باید به موقع در بانک حضور داشته باشیم.

آخرین شب ماه عسلمان اینطوری به پایان رسید.یاد سحر افتادم او حالش چطور است!یک لحظه دنیا برایم زیرو رو شد.همین طور سر جایم ایستاده بودم و دانه های برف یکی پس از دیگری روی صورتم ذوب میشدند. آمبولانس با صدای چندش آورش الان میرسید. پایان

امین بازدید : 224 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

من روی دیوار نشسته بودم کار همیشگیم بود که روی دیوار خونه بشینم و هی تخمه بخورم و مردم رو دید بزنم .

 

اما اون روز نمی دونید چی دیدم یک دختر بود نه یک شاه پری بود وحشتنناک خشکل.

 

انقدر که از رو دیوار پرت شدم و بعد فهمیدم آدم یا زن نگیره یا اگر بگیره خشکل ترینش رو بگیره .

 

همون جا بود که تصمیم گرفتم در سن هیجده سالگی مثل بقیه بچه های فامیل برم و زن بگیرم و بعد آدم شم.

 

هر چه فکر داشتم روی هم ریختم یک نقشه کشیدم . فردا منتظر موندم پشت در خونه یه سوراخ بود کوچه را دید می زدم تا شاید دختره بیاد من آمارش رو بگیرم .

 

نیومد تا شب هم صبر کردم نیومد. فهمیدم از اون دخترهاست که به کسی محل نمی ذاره وگرنه با دیدن من خوش تیپ محال بود نیاد.

 

خلاصه یک شبه تصمیم گرفتم عاشق بازی در بیارم . نمی دونستم عاشق بودن چه جوریه من که اونو یه بار بیشتر ندیده بودم دلم به حال خودم سوخت .

 

آن شب آبجی هم اومد خانه.

 

درد دلم تازه شد گفتم آبجی عشق یعنی چی ؟

 

گفت: عاشق شدی ؟

 

گفتم نه بابا چی می گی ؟

 

گفت : عاشق شدی خبر نداری .

 

هیچی نگفتم رفتم کپه مرگم را گذاشتم .

 

نصفه های شب بود بیدار شدم فکر کردم کسی منو صدا زد اما کسی نبود مسجد اذان می گفت رفتم برای چندمین بار نماز خوندم .

 

بعد فکر کردم اگه بخوام زن بگیرم مردم دختر خشکل و ترگل شون رو به من نمی دند اعصابم خرد شد دوباره نشستم فکر کردم نتیجه این شد که صبح مثل همه ی پسرهای خوب وقتی بابام بلند شد منم بلند شدم.

 

نشستم سر سفره تو کانون گرم خانواده صبحانه خوردم . پدرم و البته مادرم که صبحانه نمی خوردند چهار چشمی منو نگاه می کردند. نمی دونستند، آخه لامصب برای چی تو بلند شدی صبح به این زودی می خوای چی کار کنی .

 

بعد من از سر سفره بلند شدم لباس هامو پوشیدم . بابام منو نگاه کرد بعد مامانم رفت آشپزخونه اومد بیرون هی زیر لب دعا می خوند؛ اسفند دور سرم چرخوند . همه منتطر بودند آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : بابا دیرت شد امروز بازار نمی ری .

 

بابام بنده خدا بلند شد رفت اتاق برگشت با هم رفتیم سر کار . بابا اون روز اصلا کار نکرد همه ی کارها و حساب کتاب ها با خودم بود بابا فقط نگاهم می کرد بیچاره حیرون بود . بعد کار بهم مزه داد چون هر پیرزنی می اومد چای می خواست برنج می خواست ار وجناتم هم تعریف می کرد و می گفت خیر از جوونیت بیبنی . چه پسر رعنا و رشیدی داری حاج آقا مفضل. اگه دختر داشتم یکیش عروس شما بود حاج آقا .

 

دوباره یاد اون دختر افتادم یعنی می شد یه بار دیگه هم می دیدمش. فردا شد پس فردا. می دونید یک سال گذشت تو سن نوزده سالگی اسمی درکردم برای خودم تو بازار . همه ی حاجی های با صفا دختر نداشتند ، جور کردند خواستند من دامادشان باشم. اما من فکر می کردم اگه اون دختر بود هم، باباش رضایت می داد . بعد دیدم نمی شه من هنوز هیچی از خودم ندارم. نمی تونم خوش حال باشم رفتم ماشین خریدم بابام هم که با رضایت پولش رو داد.

 

دوباره تصمیم گرفتم که اون ور باغ یه خونه بسازم برای خودم و اون دختر . یک سال طول کشید . تا بابا رضایت داد باغش رو ، یعنی نصف باغش رو حیف من کنه . رفتم بنا گرفتم که خونه رو بنا کنیم . بنا آشناهای بابام بود. اوس حبیب صداش می زدند . نمی دونم چرا همون اول صداش زدم آقا . بی معنی نبود چرا چون گذشت و گذشت و گذشت . خونه هم داشت تازه پا می گرفت که من دوباره اون دختر رو دیدم.

 

ظهر گرم تابستان بود . اومده بودم خونه که ببینم آقا چه کار کرده . معمولا ظهرها برای سرکشی نمی اومدم اما امروز یه حال عجیبی بود . ماشین رو که پارک کردم خواستم که پیاده بشم دیدمش . کنار درب حیاط ایستاده بود با همون چادری که نقش گل های رز رو داشت اومده بود .

 

همون چادر که برای اولین بار من با آن دیده بودمش . مرا که دید سلام کرد بعد به آرامی گفت :« برای اوس حبیب ناهار آوردم . » و با دقت مرا نگاه کرد و چادرش را بیشتر کیپ صورتش کرد و به آرامی ادامه داد:« پدرم گفت حاج خانم امروز خونه نیستند ، خواستند من ناهار را برایش بیاورم . » چون نگاه خیره مرا دید ، دیگر حرف نزد .

 

آقا همان جا کنار دیوار ایستاده بود که آن دختر در سایه دیوار برایش سفره پهن کرد . من به داخل خانه رفتم . وقتی برگشتم او هم در حال رفتن بود به کنارش رفتم و بی خودی و لوس تشکر کردم . کنار در که رسیدیم خداحافظی کرد باورم نمی شد که اونو دوباره دیدم او هم باید مرا به یاد داشته باشد اما کنار در پسری با موتور ایستاده بود شکه شدم . می تونست برادرش باشه .

 

او به نزد پسرک رفت . بعد هم زیر لب گفت : « آقا بهزاد ایشون نامزدمه قاسم. » اسم مرا هم می دانست وقتی سوار می شد در جواب نگاه های خیره من گفت :« من صبر کردم . » خیلی ناراحت شدم فکر کنم الآن باید شکست عشقی می خوردم اما نخوردم اون فرشته ای بود که منو آدم کرد.

امین بازدید : 226 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

دی..دی.....دیددی دیوانه ام کردی... دیوانه ام کردی چه....چه...چک...چککار کنم از د ..د ..دستت؟ چه..چه...چرااا دد...دست از ..سرم برن ن...نم...نمی داری؟ چ..چ...چرا ر رررررراحتم نمیذاری؟

روی تخت دراز کشیده ام سیگار لای انگشتانم دود می کند و گرمی آتش را نزدیک بند سوم انگشتانم حس میکنم سعی دارم به موضوع داستانی که در ذهنم می پرورانم تمرکز کنم اما طبق معمول این توهمات ویرانگر رهایم نمی کند!

دوباره جلوی چشمم جان میگرد . از لابلای سفیدی برفها مثل یک شبح بیرون آمد!! شبحی زیبا پیچیده در چادری سیاه با دستکش و چکمه هایی سیاه که ساک بزرگ نسبتا سنگینی را به زحمت همراه خودش می کشید . یک جفت چشم سیاه درشت توی صورت زیبا و گندمگونش برق می زد .چشمهایی که خیلی سعی داشتند از زیر بار سنگینی مژه ه های بلند برگشته ای که رویشان سنگینی میکرد سرک بکشند و خودشان را به عمق روح بیننده پیوند بزنند!!!

چنان ماتم برده بود که متوجه گذشت زمان نشدم ، وقتی پیکان رنگ و رورفته ای که برایش ایستاده بود رفت از صدای لاستیکهایی که به زحمت روی برفهای یخ زده حرکت می کرد متوجه رفتنش شدم در تمام این مدت حتی پلک هم نزده بودم و مبهوت به صورت و چشمهایش نگاه می کردم.

اولین بار بود که او را می دیدم اما این دیدار تقریبا در روزهای بعد هم تکرار می شد چون او هر روز از سر آن دوراهی تا روستایی که کمپ محل ماموریتم در آنجا مستقر بود می آمد در تمام این روزها نتوانسته بودم حتی یک کلمه با او حرف بزنم و نگاه شدیدا پرسشگرش که هر روز بیشتر و بیشتر سرزنشگر می شد را پاسخی در خور دهم

هر وقت می دیدمش لکنت زبانی که از کودکی باخود داشتم تشدید می شد و تمام اعتماد به نفسم را یکجا آتش می زد و بعد از رفتنش تنها آهی سرد را از سینه بیرون میدادم و منتظر فردا می شدم! تا اینکه یک روز او دیگر نیامد. کلماتی که هرگز به او نگفتم در ذهنم رسوب کرد و جای نگاه او مثل زخمی عمیق بر دلم ماند. از همانجا بود که دیوانگی در من متولد شد.چند سال اول دنبالش می گشتم تا پیدایش کنم.وقتی نا امید شدم دیوانگی هایم دیگر بالغ شده بودند .سال های بعد را در خیال و حسرت به سر بردم و آنقدر در خواب و بیداری به او فکر کردم و با او صحبت کردم که دیگر او و نگاهش همنشین دائمی تنهایی هایم شدند.

چشمانم را که ببندم می توانم با دود سیگارم تصویری از چشمان سیاهش را در هوا نقش بزنم و این پر سیمرغی است که اورا احضار می کند و دوباره در مقابل نگاهم جان می گیرد با همان چادر سیاه و همان صورت و همان چشمها!!

و می شود سنگ صبورم .گاهی ساعتها با او درد دل می کنم و گاهی برایش شعر می خوانم و گاهی برایش فال حافظ می گیرم . اگر کسی سرزده به اتاقم بیاد پی به این مالیخولایی که همزاد و همنشینم شده می برد

چاره ای نیست باید یا خودم را بکشم یا آن زن را ، تا از شر این توهم کشنده خلاص شوم!

اینقدر بلند بلند فکر کرده ام که بیشتر همکاران و دوستانم پی به حالت های عجیبم برده و هر کدام روانپزشکی به من معرفی کرده اند.

اما من امشب تکلیفم را با خودم و تو روشن می کنم.امشب دیوانه می خوابم اما عاقل بر می خیزم

کشوهای در هم آشپزخانه را یکی یکی بیرون می ریزم چند باری در میان حواس پرتی ام همین جا دیده بودمش.همان چاقوی دسته سیاه با تیغه ای بزرگ!

ترسیدی؟

باید هم بترسی!!!وقتی پیدایش کنم میگذارمش زیر بالشم. شاید هم یک جای دیگر که تو ندانی کجاست. و بعد کمین می کنم تا بیایی و بعد تو را می کشم و برای همیشه از این دیوانگی که با بودن های مکررت به روحم زنجیر کرده ای رها می شوم

تو را می کشم و فردا صبح ریش و موهای بلند و پریشانم را کوتاه می کنم.کت و شلوار خط دار براقم را به تن می کنم و با قدم هایی مطمئن پشت میزم در دفتر مجله می نشینم و این بار داستانی می نویسم که از لابه لای سطرهایش کلمات زیبا و استعاره های دلنشین و عاشقانه چکه کند و هیج رگه ای از دیوانگی ماسیده درذهنم در آن به چشم نخورد.

هفت سال است که روز و شب را از من گرفته ای و در این مدت هیچ چیز عوض نشده است . نه یک قدم نزدیکتر می شوی و نه میروی !!

ته سیگارم را روی میز کنار تخت خاموش می کنم ونیم خیز می شوم تا ذهنم را از زیر آوار خاطرات گذشته بیرون بکشم که دوباره می بینمش

همان چادر همیشگی را به سر دارد اما صورتش را نمی توانم در تاریک و روشن اتاق بخوبی ببینم.

دستم را آرام زیر بالش می برم و دسته چاقو را محکم می فشارم.

امشب باید این قصه را تمام کنم.باید به تلافی این همه سال عاشقی خودم و بی اعتنایی تو این چاقو را در قلبت فرو کنم و به همه ی این دیوانگی ها خاتمه دهم

به سمتش حمله می کنم .چشمانم را می بندم .چاقو را بالا می برم و میزنم .آن قدر این کار را تکرار می کنم که به نفس نفس می افتم.چشمانم را که باز می کنم .می بینمش که در چادر سیاهش گوشه ی اتاق مچاله شده است.انگار مرده است وحشتی در تمام بدنم شعله می کشد.باور نمی کردم به همین راحتی او را کشته باشم.

نباید کسی از این قتل بویی ببرد.هراسان و دستپاچه پتو را از روی تخت می اندازم رویش و به هر سختی که هست از پله ها پایین میکشمش. در خانه را که باز میکنم .ناگهان پتو از روی صورتش کنار می رود.چشمانش باز است و همچنان مثل قبل مرا خیره نگاه می کند!.همانجا کنار دیوار از هوش می روم

...

نور چشمانم را اذیت می کند. اتاقم هیچوقت اینقدر روشن نبود

به سختی چشمانم را باز می کنم.

پرده های اتاق کشیده و پنجره نیمه باز است

با عجله و ترس می خواهم از روی تخت بلند شوم که هنوز نیم خیز نشده دوباره محکم به سمت تخت کشیده می شوم.دستانم باندپیچی شده و محکم به تخت زنجیر شده اند.ردی از خون خشک شده هنوز لابه لای انگشتانم به چشم می خورد. سرم را بالا می آورم قرار بود امروز عاقل باشم با کت و شلوار راه راه براق اما زنجیر شده ام به تخت با لباسی آبی در اتاقی با دیوارهای سفید .نه از کاغذهای خط خطی شده ام خبریست و نه از پاکت سیگارم و نه از او!!

یادم که به او می افتد بی اختیار فریاد می زنم.من نباید او را میکشتم .حالا بدون سیاهی چشمان او چگونه زندگی کنم.سعی می کنم زنجیرها را پاره کنم

میان فریاد ها و تقلاهایم چشمانم را دورتا دور اتاق می دوانم و لحظه ای نگاهم به آستانه ی در گره می خورد

دوباره او را می بینم با موهایی سیاه و بلند و چشمانی سیاهتر از شب آنجا ایستاده و به من لبخند می زند

خوشحالی عجیبی در وجودم جان می گیرد. آرام خودم را روی تخت رها میکنم و صدای خنده هایم اتاق را پر می کند.

امین بازدید : 209 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

سلام من یک کارگرم!

یک کارگر ساده

اینکه می گم کارمی کنم تعجب نکنید بعضی جاها به یکی مثل من خیلی احتیاج دارند !

اینجا درسته که کار می کنم ولی خوب ، چیزی به من نمی دن نمی دونم چرا؟ ولی اصلا به فکر من نیستند اونا من رو درک نمی کنند نمی دونند که مهم ترین وسیله ی زندگیشون رو من می سازم !

میگی نه ؟!

خوب دیگه تو هم مثل بقیه ی آدما !

چونکه کوچولوم من رو زیاد نمی بینند و برام ارزش قائل نیستن کلا مارو ریز می بینن به قول معروف( فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه )

باور کنیدکه بیشتر از من کسی رو پیدا نمی کنید که در این حد کار کنه صاحب کارم اینجوری فکر می کنه که :( نباس به این جور کارگرا پول داد همینکه جا خواب بدی بهشون کافیه)

اونم عجب جاخوابی!!!

تا صبح خوابم نمیره آخه نیست جا کمه !ماشاالله!!! همه باید رو هم بخوابند

منم تو این شهر که اصلا کار پیدا نمیشه به همین قناعت دارم و مجبورم که کارم رو ادامه بدم و چیزیم نگم، یعنی اصلا نباید صدام در بیاد!

تازه !! یه چیز دیگه هم بگم انقدر کار من سخته که اگر روزی خدایی نکرده زبونم لال چیزیم بشه سریع کمرم میشکنه و من رو از محل کارم پرت می کنند بیرون، خوب آخه کسی نیست بگه تو به این بنده ی خدا چی کار داری؟

باور کنید من هرروزه خییلی از دوستام رو می بینم که پشتشون میشکنه و ازدست می رن و با کمال احترام پرت می شن بیرون !

دیدید عجب شغل سختی دارم؟ خداییش اونایی که خییلی بووووووووق هستند و گونی گونی پول می گیرند اندازه ی من کار می کنند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از این زندگی خسته شدم از این قدر نشناختنای دیگران

آخه کسی نیست بگه : آهای آدما اگه بی لباس برید بیرون چه طور میشه ؟ هان ؟

خوب مسخره تون می کنند دیگه ،آبروتون میره ،کلی بهتون می خندن، اعتبار و شخصیتتون زیر سوال میره، کسی دیگه دوهزار براتون ارزش قائل نیست و هزااااارتا مشکلات دیگه که براتون پیش میاد.!

دیدی ؟ دیدی گفتم من خیلی کارگر مهمی هستم ؟

خوب من" سوزن" تاکی باید تحمل کنم، خسته شدم از بس که لباس دوختم، همش باید بالا و پایین برم و هرروز لاغر و لاغر تر بشم به خاطر کی ؟ به خاطر شما آدمای قدر نشناس ؟؟؟؟؟

تا اینکه یه لباس تنتون باشه و نچایید

هههههی

امان از دست زندگی

از سوزن بودنم خسته شدم ای کاش که مثل بقیه ی دوستام زود تر بشکنم و از دست شماها راحت شم.

ناگهان!!!!

دستانی خشمگین من رو از جا کند و وصل کرد به این دستگاه مسخره اش.

خیلیا فکر می کنند چرخ خیاطی با من دوست صمیمیه ها ، نه بابا اینا همش کشکه من و چرخ خیاطی؟

فکر کن ؟

بابا من که اصلا دوست ندارم ریختشم ببین چه برسه به اینکه باهاش دوست باشم .

وااااااااااااااااااای نه همون بلا داره سر منم میاد یه پارچه رو باید بدوزم که پر از نگینه مطمئنن می شکنم . !

دوخت اول...

دوخت دوم...

دوخت سوم ... شللق ... داغون شدم رفتم پی کارم .

آخ..آخ چقدر کمرم درد داره ...

وااااااای نه نه تورو خدا اصلا غلط کردم قول می دم زود خودم رو جمع و جور کنم و دوباره بر گردم سر کار

ولی این صاحب کار من که رحم نداره اصلا صدای ناله های من بیچاره رو نمی شنوه

حالا سال هاست که من اینجام رو زمینی که پر از کثافته، کسیم جرات نداره به من دست بزنه !

هیییییییییییییییییییی

کاش آدم بودم !!!

امین بازدید : 246 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

13 بهمن تولد ده سالگی ام بود که مادرم یه کاپشن مشکی خیلی خوشگل واسم خریده بود ، خیلی دوسش داشتم چون اولین کادوی زندگیم بود . اون شب دیگه خوابم نمی برد و هی می گفتم : «خدایا کی صبح میشه تا کاپشنمو بپوشم و برم مدرسه ؟؟؟»

بالاخره صبح شد و با ذوق و شوق کاپشنو پوشیدم و رفتم به طرف مدرسه . همه دوستامو دور خودم جمع کردم و گفتم : «بینید چه کاپشن قشنگی خریدم » ، همه بچه ها هم تایید کردند .

یکشون گفت : « شبیه بچه پولدارا شدی » منم سر از پا نمی شناختم که یه دفعه حسودی حامد ( پسر همسایمون که وضع مالیشون نسبتاً خوب بود ) گل کرد و گفت : « خوب منم از اینا داشتم ولی مال من سفید بود ، تازه خریده بودیم ولی گیر کرد به رخت آویز و پاره شد و دورش انداختیم » منم که می خواستم دروغشو دربیارم زود گفتم : « خوب می دادی مامانت می دوخت »

اونم گفت : « اولاً مامان من خیاطی بلد نیست دوماً خیلی ناجور پاره شده بود نمی شد دوختش ، کاپشنتو دربیار نشون بدم از کجا تا کجا پاره شده بود »

منم کاپشنمو با افتخار خاصی درآوردم و بهش دادم ، وقتی حامد داخل کاپشن نشون می داد که از اینجا تا اینجا پاره شده بود دیدیم همون جایی که نشون میده با دقت و سلیقه زیادی دوخته شده . . .

به سلامتی مادرم که هم خیاطی بلده و هم میدونه مشکی رنگ عشقه !!!

تعداد صفحات : 301

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 216
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 444
  • بازدید ماه : 1,015
  • بازدید سال : 6,795
  • بازدید کلی : 1,277,344