loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 205 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

به اتفاق مادر، همسر و دخترم به سفر حج اومده بودیم. توی غروب یکی از اون روزها، مادر ازم پرسید:

در چه حالی پسرم؟

لبخندی به صورت ماهش هدیه کردمو گفتم:

_مگه میشه بد باشم، وقتی با مقدس ترین آفریده دنیا اومدم مقدس ترین جای دنیا؟

همسرم نگاهی به من کردو گفت:

درچه حالی آقا؟!

بهش لبخندی زدمو گفتم:

مگه میشه بد باشم، وقتی با دوست داشتنی ترین موجود دنیا اومدم دوست داشتنی ترین جای دنیا؟!

دخترم سرشو به شونه هام تکیه دادو گفت:

درچه حالی بابا؟

دستی به سرش کشیدمو گفتم:

مگه میشه بد باشم، وقتی با بهترین هدیه خدا که به زندگیم داده اومدم بهترین جای دنیا؟

همسرم نیشخندی زدو گفت:

حاضرجوابیت که حرف نداشت. حالا ببینم، میشه به حرفهات اعتماد کرد؟

سریع گفتم:

آره خانوم، چرا که نه؟ اگه قبلا اعتماد نمیکردی، الان دیگه اعتماد کن! من دیگه به خودم متعهد شدم که توی زندگی دروغ نگم. ناسلامتی اومدم زیارت خونه خدا…

از اون روز به بعد، حتی بعد از اومدن از سفر حج، لحظات سنگینی رو توی زندگی حس میکردم. تازه متوجه شده بودم که عمل کردن به این بزرگترین تعهد دنیا چقدر سخته!...

امین بازدید : 175 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

کلید تو دستم داشت میچرخید و نزدیک میشدم به خونه که گوشیم زنگ خورد از جیبم در آوردمش و نگاهش کردم شماره ی خواهرم بود

_ الو ...سلام...

_سلام...خوبی؟ نهار خوردی؟

_ نه هنوز تازه دارم میرسم خونه

_ باشه ، یه جیزی بخور گشنه نمونی

_ چشم

و با خداحافظی گوشی رو قطع کردیم واقعا هلاک این همه دلشوره ی خواهرانشم که هرروز زنگ میزنه و از وضعیت گشنگی من باخبر میشه و قطع میکنه...

آفتاب تابستون فیل رو هم از پا در میاره چه برسه به آدم رو...

با خستگی در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم دانیال وسط اتاق بود و همه ی وسایل خونه هم وسط پذیرایی ، هیچ چیزی سرجای خودش نبود انگار که تو خونه بمب ترکونده بودن...

سرش یه داد زدم

_ این چه وضعیه؟چه خبره اینجا؟

مثل همیشه با چشم های گردش زل زد تو چشمام و با تخس بازی ای که مخصوص خودش بود گفت:

_چیه مگه؟خب حوصلم سررفته بود... من که کسی رو ندارم باهاش بازی کنم.

بچه راست میگفت وقتی تنهاش میذاشتم و میرفتم نباید توقع بهتر از این رو هم میداشتم

_ خب تقصیر خودته ، چرا وقتی برات پرستار گرفتم زنگ زدی به مامان بزرگ و عمه؟

_ واسه اینکه مامان بزرگ و عمه گفته بودن هر موقع بابات برات پرستار جوون گرفت زنگ بزن به ما

_ بچه من که اصلا خونه نبودم که اون رو ببینم.

_ تقصیر من نبود که ، مامان بزرگ گفته بود اگه بهمون نگی ماهم مجبوریم برای بابات زن بگیریم...

_ خجالت بکش بچه ... پارک هم که بردمت رفتی موهای دختر مردم رو کشیدی....

_ آخه رفت به مامانش گفت من مامان ندارم...

حرفام تو دهنم ماسید یه بچه ی 5 ساله بود وقتی فرزانه ولمون کرد و رفت.

دوسالی میگذشت از این قضیه و تو این 2 سال هیچ وقت برای خودم زندگی نکردم همه ی سعیمو کردم برای دانیال هم پدر باشم هم مادر ، اما دست تنها واقعا نمیشد بچه احتیاج به مادر داشت ... یه مادر... نه یه زن بابا

وسایل رو وسط اتاق ول کرد و رفت تو اتاقش نیم بعد داد زد

_ ماااااامان آب میخوام

باتعجب نگاهش کردم و گفتم:

_دانیال باکی حرف میزنی؟مامانت که نیست جواب بده

_ اون نیست من که هستم

حاظر جوابی تو خون خاندان ما ریشه ای دیرینه داشت....

سوسیس هارو از فریزر در آوردم و گذاشتم آب بشن و بعد هم رفتم تو پذیرایی تا افتضاحی که دانیال به بار آورده بود رو راست و ریس کنم که یه دفعه اومد بالا سرم و گفت:

_ من قرمه سبزی میخوام. خسته شدم بسکه سوسیس و سیب زمینی خوردم.

_ولی امروز سوسیس با تخم مرغ داریم

_ولی من قرمه سبزی میخوام

خودمم خیلی وقت بود قرمه سبزی نخورده بودم یه دفعه محبت پدرانم قلمبه شد و گفتم:

باشه بابایی ، فقط باید وایسی تا برم از سوپری محل سبزیشو بخرم و بیام

خیلی سریع وسایل قرمه سبزی مهیا شد و یه قابلمه آب کردم و گذاشتم رو گاز انگار میخوام آبگوشت درست کنم.

تو آشپزخونه در حال شروع کردن بودم که فهمیدم این کاره نیستم هرچی بیشتر یخچال و فریزر و کابینت هارو نگاه میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم. حوصله ی زنگ زدن و پرسیدن از مادرم رو هم نداشتم اگر میفهمید دارم چیکار میکنم دوباره نصیحت هاش شروع میشد و برام از دختر هایی میگفت که برام نشون کرده و حاظر هستن دانیال رو هم نگه دارن و گاها از هر انگشتشون هم یه هنر میباره.

مثل لحظه ای که نیوتن سیب افتادتو سرش و جاذبه رو کشف کرد بلند گفتم:

یافتـــم!!!!

پریدم سر تلفن و یه شماره رو گرفتم یه خانم مــُسن گوشی ررو برداشت و گفت:

_بله بفرمایید

_سلام خانم

_ سلام بفرمایید

مونده بودم چی بگم که یه دفعه انگار بهم تخم کفتر داده باشن زبونم باز شد و شروع کردم حرف زدن...

_ خانم به خدا من مزاحم نیستم ، من زن ندارم یعنی نه اینکه زن ندارم زن داشتم ولی ولمون کرده رفته یه پسر 7 ساله دارم که هم گشنشه هم قرمه سبزی میخواد منم به جز سوسیس هیچی بلد نیستم ، مادر هم دارم ولی دوست ندارم ازش بپرسم...

حالا هم زنگ زدم به شما اگر راهنماییم کنید که یه دنیا ممنونتون میشم اگر هم نه که شرمنده مزاحمتون شدم

زن ساکت بود و گوش میداد که یه دفعه گفت:

_ پیاز داری؟

نیشم تا بناگوشم باز شد لپای آویزون دانیال رو کشیدم و گفتم:

_پیاز هم داریم.

_ خب اول خردش کن و بعد تو روغن سرخش کن.

دیگه بهش نمیگفتم خانم یه دفعه اومد رو زبونم و بهش گفتم مادر ، دونه دونه برام توضیح میداد و با صبوری منتظر میموند کارایی که میگه رو انجام بدم و بعد برای اطمینان دوباره ازم سوال میکرد...فرمه سبزی رو تموم کردم و ازش تشکر کردم و خداحافظی کردم . دانیال از گشنگی جلوی تلویزیون خوابش برده بود.

میز رو چیندم و دانیال رو بیدار کردم غذارو گذاشتم جلوی دانیال و صبر کردم تا اول اون بخوره .

اولین قاشق رو که برداشت زل زده بودم تو چشم هاش تا عکس العملش رو ببینم آخه چشم های دانیال هیچ وقت دروغ نمیگن ، هیچ چشمی هیچ وقت دروغ نمیگه اما این وروجک زرنگ تر از این حرف ها بود.

_ دانیال بابایی مزش چطوره؟

_خیلی خوشمزه شده بابا، دستت درد نکنه

دوتا قاشق میخورد و دوباره شروع میکرد به تعریف کردن و من به خودم میبالیدم که چرا زودتر از این به فکر خودم نرسیده بود.غذای دانیال تموم شد و غذای خودم رو ریختم تو بشقاب.

قاشق اول رو که تو دهنم کردم یه مزه ای احساس کردم اما دانیال زل زده بود تو چشم هام و نمیشد که عکس العملی نشون بدم ، خیلی محکم قورتش دادم ....

قاشق دوم و سوم و چهارم....

و مزه همینجوری تقویت میشد...

داینال تمام این مدت زل زده بود به من و من مجبور بودم با اشتها تا آخرش ادامه بدم.

غذا که تموم شد میز رو با عجله جمع کردم و دانیال رو فرستادم تو اتاق .

رفتم سراغ سطل آشغال و دستم رو تا ته کردم تو سطل بسته ی سبزی رو از لای آشغالای دیگه کشیدم بیرون گوشه ی سمت راست کوچیک نوشته شده بود

سبزی کوکو و پلو....

دانیال سرک کشیده بود تو آشپزخونه....

امین بازدید : 186 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

مرد دست پسرشو سفت چسبید و دوان دوان خودشو به بازار رسوند. ساعت نزدیک ده صبح، بعد از کلی جستجو، بالاخره تونست حجره حاج غلامرضا همدانی رو پیدا کنه! با سلام و احوالپرسی وارد حجره شدو نشست تا سر حاجی خلوت شه. پسرش هم رفت گوشه ای وایساد.

زمان کوتاهی گذشت تا اینکه شرایط گفتگو مهیا شد و مرد به حرف اومد:

_ ببخشید، دیر رسیدیم حاجی. شرمنده به خدا. آخه پسرم به زور از خواب بیدار شد!! میخوام اگه قسمت بشه، از امروز پیشتون مشغول شه حاجی. یه خرده کاسبی یاد بگیره. از درس و کتاب که فراریه! حداقل مثل من کارگر نشه که آخرش بیوفته دنبال چندرغاز حقوق! میخوام پولدار شه حاجی! پولدار! مثل خودتون!

حاج غلامرضا بعد از شنیدن حرفهای مرد، نگاهی به پسر انداختو خندید. بعدش گفت:

_ چه جالب! پس این آقا پسرو آوردی پولدار شه! بازاری بشه!... خدمت شما پدر عزیز باید عرض کنم که این پسر باید خیلی چیزها یاد بگیره...

مرد دستاشو روی زانوهاش انداختو با اعتماد به نفس بالایی گفت:

_ خیالت راحت حاجی جان! هر چی ازش بخواید، بلده انجام بده!...

حاج غلامرضا به آرومی به مرد گفت:

_ نه پدرجان! چیزهای مهم تری که تو خودت باید بهش یاد بدی تا من! اینکه وقتی میاد توو، اول سلام بده! بعد احوال بپرسه!... اینکه سحر خیز باشه، نه اینکه به زور ساعت ده صبح بخوای از خواب بیدارش کنی!...

اینکه از درس و کتاب فراری نباشه که فردا مجبور شه از خیلی چیزهای دیگه فراری باشه! پیشنهاد میکنم ببریش و هر وقت که این چیزهارو یادش دادی بیاریش پیشم!...

امین بازدید : 187 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

روزی از روزها، مردی با همسرش گفتگوی صادقانه ای رو شروع کرد. مرد گفت:

_ از نظر من، هیچ چیزی در دنیا به زیبایی زندگی من و تو نیست! و هیچ چیزی در زندگی من و تو، به زیبایی تو نیست! و هیچ چیزی در تو، به زیبایی اون خال سیاه گوشه لبت نیست! من حس واقعیمو گفتم بهت.

همسر مرد که بدجوری از این جمله ها به وجد اومده بود، لبخندی از روی رضایت زد. اما بعد از گذشت چند لحظه گفت:

_ از نظر من هم، هیچ چیزی در دنیا به زیبایی زندگی من و تو نیست! و هیچ چیزی در زندگی من و تو، به زیبایی حرفهایی که میزنی نیست! و هیچ چیزی در حرفهای تو، به زیبایی حرفهایی که بهش عمل کنی نیست و هیچ چیزی در عمل تو، به زیبایی خریدن یه شاخه برای من نیست که تو هیچ وقت اینکارو نمیکنی!!

مرد با شنیدن این حرف، گفت:

_ شوخی میکنی خانوم! یعنی یه شاخه گل اینقدر برات اهمیت داره؟

همسر گفت:

_ خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی!

فردای اون روز، مرد یه شاخه گل رز خرید و به همسرش هدیه داد! بعد از لحظه ای همسر گفت:

_ شاخه گل زیباست اما... اما نه به زیبایی کلمه ای که از زبونت بشنوم!

مرد با تعجب گفت:

_ کلمه؟ چه کلمه ای؟

همسر گفت:

_ کلمه "دوستت دارم"

امین بازدید : 169 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.

پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حال می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.

ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است.

هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت...

دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟

ندا آمد:

ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما... هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید: پدر! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

پدر گفت:زمین.

فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟

پدر پاسخ داد: آسمان ها.

فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است.

فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟

پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است.

تعداد صفحات : 301

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 391
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 619
  • بازدید ماه : 1,190
  • بازدید سال : 6,970
  • بازدید کلی : 1,277,519