loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 249 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

پیر مرد با سختی و درد سرفه ای کرد و اشکهای گرمش رو از روی صورت پر چین و چروکش پاک نمود .دلش گرفته بود خیلی خیلی هم گرفته بود و این بخاطر بد قولیش بود. ۳۵ سال بود مشهدی غلامرضا تو همچی روزی تو حرم مولاش بود هر جور که بود تا حالا خودش رو بموقع رسونده بود .آخه ۳۵ سال قبل یه نذرکرده بود ،نذر کرده بود اگه خدا پسرش محمد رضا را بهش سالم برگردونه تولد صاحب اسمش بره پابوس اقا. بعد از اون تصادف وحشتناک دکترها از زنده موندن پسرش قطع امید کرده بودند ولی در کمال ناباوری معجزه ای رخ داد.خدا پسرش رو بهش برگردوند مشهدی غلامرضا هم مردونه سر قولش ایستاد.هر سال با همسرش رفته بود مشهد زیارت. از ۱۰ سال پیش هم که زنش به سفر آخرت رفت خودش تنها میرفت زیارت آقا.اما این سالهای آخرکم کم ناتوان شده بود ومسافرتش هر سال سخت تر از قبل میشد .امسال دیگه نتونست بره.دکترش هم ممنوع السفرش کرد و بچه هاش جلوش ایستادند. با غصه نگاهی به گلدونهای زرد شده شمعدونیها و قناریش که خیلی وقت بود که دیگه نمی خوند کرد آخه دیگه کسی نبود به اونها برسه.سرش رو کرد زیر پتو و بازم شروع کرد به گریه .دلش هوای پنجره فولاد رو کرده بود هوای صحن با صفا و صدای نقاره گلدسته هاش رو کرده بود هوای صدای اذون دم غروبش رو کرده بود هوای بوسیدن چهار گوشه ضریح مقدسش رو کرده بود،.دیگه حالش رو نفهمید و از هوش رفت. تو همین حال و احوال با یه صدایی از خواب پرید یه صدایی شبیه بارون شبیه بال زدن کبوترها میومد.و ناگهان در اتاق کوچکش باز شد و همه جا رو نور فرا گرفت مات و مبهوت فقط نگاه کرد بوی گلاب و عطری مخصوص اتاقش را پر کرد،پر کرد از یاد یار. باورش نمیشد داره چه اتفاقی می افته .از توی نور صدایی اومد:سلام بر تو مومن ، سلام برمشهدی غلامرضای با صفا.صدا پر بود از مهر و محبت پر از آرامش وعشق.پر از سلام وسلامت.مشهدی نیم خیز شد با لکنت گفت :علیکم السلام.روش نشد بپرسه شما کی هستید یا چطوری تو اومدید آخه انگار سالها بود با اون صدا آشنا ست.صدای آشنا گفت :مومن ۳۵ سال همچین روزی همیشه مهمون حرمم بودی.قرارمون نبود بد قولی کنی مومن.مرد آشنا کنار تخت مشهدی نشست و دستهای تب دار مشهدی رو تو دستش گرفت و محکم تو دستاش فشار دا د ،انگار گرمای خود خورشید یهو ریخت توی تن مشهدی ،انگار هزار ابر بهاری تو کویر خشک تنش شروع به باریدن کردند انگاری هزار گل محمدی با هم تو وجودش شکفتن ،مشهدی با زمزمه و احترام پرسید:مولا جان چرا شما چرا شما ؟و مرد آشنا پاسخ داد:مومن ما هیچگاه از احوال یارانمان غافل نبوده و نیستیم همیشه بیاد آنانیم در همه جا همراه و همراه ایشان هستیم.در درد ها و غصه ها در بیماریها و تنها ئیها همیشه با شمائیم.مرد آشنا برپا خواست پیشانی مشهدی را با محبتی پدرانه بوسید وگفت :سال دیگه تو حرمم منتطرت هستم.و همونطور که اومده بود رفت.مشهدی دوباره از حال رفت .نزدیکای اذون بحال اومد ،به اونچه اتفاق افتاده بود فکر کرد با خودش گفت عجب خوابی بود.اما صدای خوش قناری و سرسبزی شمعدونهای تو گلدون و بوی خوش تو خونه شهادت میدادن که مشهدی یه مهمون عزیز داشته خیلی عزیز.

تقدیم به مولای مهربانیها امام رضا.نویسنده سعید گلدست

امین بازدید : 231 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

چشم هفت رنگش را دریغ از این که لحظه ای  از من غافل شود به من دوخته
است.خود را لایق بخاطر سپردن لحظاتم می داند ،لحظاتی که به نبض دلش نقش
می بندد،با بخاطر آوردنشان مرا به دیرینه های خود می کشاند.صدای چشمک
زدنش سکوت مبهم تعقیبش را می شکند.همچنان چشمک زنان تعقیبم می کند.دستم
را سویش بردم.ذوق زده شد وبرقی از آن مرا مقلوب خودش کرد.
اکنون با انگشت اشاره ام رفیق شده است به گونه ای که هرآنچه  می خواهم و
با چشم هفت رنگش نشانه  می کنم را بر روی صفحه ای از نبضش ثبت  میکند. دنیا را در دست دارم زمانی که با نگاهش اطرافم را جاروب می کنم.

نویسنده : کریم شینی پور

امین بازدید : 256 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

جنگ بین ارتش فرانسه وانگلیس هر روز شدید تر میشد و نتیجه اون هم تعدادمجروحان و زخمیهای بیشتری بود. گوشه ای از میدان جنگ بیمارستان صحرایی
بر پاشده بود تا زخمیهای انگلیسی رو برای عمل جراحی یا هر مداوای دیگه ای سریعا به اونجاحمل کنند.دکتر لامبرهر لحظه بالای سر یک بیمار بود و لحظه ای آرام  وقرار نداشت.بالای تخت جوانی ایستاده بود که تمام تنش مجروح شده بودوهر لحظه ممکن بود بمیره. پرستار ها هم طبق دستوردکتر اونو آماده عمل میکردند.که ناگهان  سربازی سراسیمه وارد چادر شد و بریده بریده گفت:فرانسویها ،فرانسویها با تمام قوا حمله کردند دستور عقب نشینی دادن .در یک آن همه چی بهم ریخت یک عده لنگان یه عده هم  سینه خیز شروع به فرارکردند.تختها واژگون شد و بیمارها زیر دست وپا افتادند صدای ناله مجروح ها به آسمان میرفت .ناگهان همه سر جاشون میخکوب شدند . صدا ی دکتر بود  صدایی محکم واستوار، صدایی قوی تر از غرش هر توپ وگلوله و رعدی:{ای خدای آسمانها و زمین ،ای خالق بی همتا، ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما} بی اختیار همه بر روی زمین نشسته و دست بر دعا برداشته بودند آرامش خاصی در بیمارستان حاکم شد. گویی دیگر در میدان جنگ نبودند.دکتر سریع دست بکار شد و عمل جوان را آغاز کرد.سالها از اون ماجرا گذشت.دکتر بازنشسته شده بود و برای یک سفر به همراه خانواده اش با کشتی عازم امریکا بود.شب پنجم باد سختی وزیدن گرفت وموجها بلند هر لحظه با شدت بیشتری به بدنه کشتی برخورد میکردند. رفته رفته وجود مسافرها رو ترس ووحشت فرا میگرفت ملوانها تند تند از اینسوی کشتی به انسو میدوند.باران و رعد وبرق هم بر ترس مسافرها می افزود .کشتی مثل گهواره بچه از اینسو به انسو پرت میشد.گریه بچه ها و زنها رو میشد به راحتی شنید .انگار قیامت شده بود.کاری نه از کاپیتان نه از ملوانها ساخته نبود تا اینکه یک موج غول پیکر کشتی رو به پهلوخواباند.

صدای وحشت زده زن ومرد از هر جا بگوش میرسید.ملوانها وحشت زده فریاد میزدند:کشتی رو ترک کنید ،کشتی رو ترک کنید ،کشتی داره غرق میشه خیلی ها بر روی
عرشه کشتی افتاده بودند وفریاد میزدند. همه چی بهم ریخته بود هجوم مردم بسوی قایقهای نجات باعث سقوط قایقها و مسافرها در اب سرد دریا شده بود هیچکی امیدی نداشت که ناگهان صدای غرش کاپیتان کشتی همه رو سر جاشون خشک کرد:}ای خدای آسمانها و زمین ای خالق بی همتا ای پدر آسمانی ما، ای که جان ما در دستان توست به افریده های خود که جز بسوی تو پناهگاهی ندارند رحم فرما و انان را حفظ فرما}همه ناگهان ارام شدند.ارامشی شگرف وجود همه رو فرا گرفت.جای ترس رو امید فرا گرفت .به وضوح میشد دستان خدا رو دید.کودکان و زنان رو سوار قایقها کردند و منتظر کمک ماندند.ساعتی بعد یک کشتی جنگی به کمکشان امد وتقریبا عده زیادی نجات پیدا کردند.دکتر لامبر و خانوادش هم جزئ نجات یافته ها بودند.چند روز بعد . وقتی به خشکی رسیدند  دکتر
خودش رو به کاپیتان رسوند وازش پرسید:کاپیتان این دعا رو از کجا یاد گرفتی !کاپیتان گفت :سالها پیش در حالیکه تنم پر بود از زخم گلوله و در حالیکه روی تخت بیمارستان صحرایی  تسلیم مرگ شده بودم و دکتر جراحم این دعا رو خوندو من دیدم که چگونه معجزه ای شکل گرفت ومن دیشب در اوج ناامیدی یاد ان دعا افتادم واونو به همون شکل خوندم.و مطمئن بودم که اون به کمکمان خواهد اومد مطمئن بودم.دکتر نگاهی به آسمان کرد ودر حالیکه کاپیتان رو ترک میکرد با ارامی گفت:همیشه همینطور همیشه.

امین بازدید : 237 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که لنگه کفش اولی افتاده بود، انداخت. در مقابل حیرت و سوال اطرافیانش توضیح داد: «ممکن است فقیری لنگه کفش را پیدا کند، پیش خود گفتم بک جفت کفش بهتر است یا یک لنگه کفش؟»

امین بازدید : 183 دوشنبه 11 شهریور 1392 نظرات (0)

داستان زیبای محتسب و مست از شاعر بزرگ ایران زمین پروین اعتصامی

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت مستی، زان سبب افتان و خیزان می‌روی
گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت می‌باید تورا تا خانهٔ قاضی برم
گفت رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت پوسیده‌است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت در سر عقل باید، بی‌کلاهی عار نیست
گفت می بسیار خوردی زان سبب بیخود شدی
گفت ای بیهوده‌گو حرف کم و بسیار نیست
گفت باید حد زند هشیار مرد مست را
گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

تعداد صفحات : 301

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 22
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 350
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 578
  • بازدید ماه : 1,149
  • بازدید سال : 6,929
  • بازدید کلی : 1,277,478