loading...
پایگاه اینترنتی ازوس
امین بازدید : 279 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

دختر: مادرم چند ساله مرده

پسر: پدرت چی؟ زنده است؟

دختر: اره ولی کاش نبود

پسر: چرا؟!

دختر: زندگیمو خراب کرده واسه پول منو به مردا میفروشه...بایداز صبح تا شب خودفروشی کنم تا وقتی برمیگردم خونه پول بهش بدم ,ولی خودش بیکاره

صورتش خیس اشک میشه,پسر دستمالی از جیبش در میاره و جلو دختر میگیره

دختر اشکاشو پاک میکنه: در موردم فکر بدی نکنی به خدا من اینقدرام بد نیستم چاره ای ندارم تنها راهیه که میتونم پول ببرم خونه.

پسر: کسی رو نداری با بابات صحبت کنه واسه چی باید این بلارو سر دختر نازنینش بیاره؟

دختر: یه داداش دارم میگه به من ربطی نداره هر چی میگه صلاحت رو میخواد...اگه بتونم یه خرده پول به اونم بدم دیگه مجبورم نمیکنه برای دوستاش مواد ببرم که دو برابر پول مواد رو بهش بدن به پول مواد راضی میشه وگرنه مجبورم شبا هم کار کنم

دستاش میلرزید صورتش رو بادستاش پوشانده بود

پسر: اگه پولی که اونا میخوان ببری کاریت ندارن؟

دختر: نه تا وقتی پول بهشون بدم نه.آرزومه یه روز مال خودم باشم برم سر قبر مادرم

پسر از جیبش کلی اسکناس بیرون میاره میزاره بین دستای لرزان دختر

پسر: با اینا چند روزی ازادی...

دختر: ممنون من اینا رو نگفتم که بهم ترحم کنی

پسر: خواهش میکنم قبول کن هدیه است تورو روح مادرت بگیر

دختر: من نمیتونم هیچوقت جبران کنم ولی خدا خودش برات جبران کنه

پسر لبخندی زد ورفت

دختر پول هارو توی جیبش گذاشت و زیر لبگفت:پدر بی عرضه من اینجوری پول در میارن نه با حمالی!!!!

.

.

.

.

پدر دختر توی یه باغ بزرگ باغبونی میکنه به اربابش میگه:اقا قربونتون میشه اضافه وایسم ماشینتون رو تمیز کنم توالت های بیرونم تمیز کنم؟

ارباب: واسه چی؟ پول میخوای؟

پدر: بله ارباب میخوام واسه دخترم لباس بگیرم

ارباب: مگه دخترت کار نمیکنه خودش؟

پدر: نه ارباب درس میخونه,همین یه دخترو دارم از وقتی مادرش ترکمون کرده دخترم همه زندگیم شده میخوام براش لباس نو بگیرم که جلو دوستاش خجالت نکشه......

امین بازدید : 192 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

خوبی این کار اینه که اقلا اگر تا نصفه شب مجبورم بیدار بمونم صبح تا هروقت که تونستم می خوابم و کسی هم نیست که بگه پاشو لنگ ظهره ، چقدر بی کار و بی عار میگردی ، برو فکر یه کاری بکن.

به هرحال آدم هاباید یه جوری از استعدادهاشون استفاده کنند اینم یه راهشه. اقلا وقتی خواستم دوباره برم خواستگاری موقعی که بابای مهتاب پرسید :

شازده پسرتون مشغول به کارهستند؟

بابای من هم سرش رو میگیره و با افتخار میگه:

بلـــــــه

مهتاب هم میتونه بره به دختر خاله هاش بگه که چه شوهر هنرمندی داره و چشم اونا از حسادت در بیاد اون وقت باباش میگه

آقا پسرتون به چه کاری مشغولند؟

بابای من هم میگه

خواننده ی مجالس عروسی هستند

قیافه ی در هم بابای مهتاب مثل پتک میخوره توسرم درحالی که داره میگه:

مطربی هم شد نون و آب؟

و در حالی که دسته گل رو پرت میکنه تو سرم و داره از خونش بیرونم میکنه از خواب می پرم...

ساعت یک بعدازظهره

نه بابای مهتاب اینجاست نه بابای خودم نه مهتاب با چادر سفید نشسته روبروم .

از پارچ آب شب مونده ی بالاسرم یه لیوان میریزم و قورت قورت میخورم و آخرش هم به خاطر گرمای زیادش یه اه میگم .

باد پنکه از جلوی صورتم رد می شه و چند ثانیه در میون یه باد گرمی بهم میزنه آفتاب هم تا وسط اتاقم اومده

از تو کوچه صدای روزه خونیه مرده دوره گرد میاد . مامان در حال سبزی کردن هست که تا صداش رو می شنوه یه هزارتومنی رو مچاله می کنه تو دستش و چادرش رو می ندازه سرش و می دوئه میره تو کوچه که براش یه روزه ی حضرت ابالفضل بخونه .

وقتی بر میگرده می گه:

اینو به نیت تو دادم بخونه ، ایشالا یه کار درست حسابی پیدا کنی و سرو سامون بگیری.

با قیافه ی ژولیده و نشسته فقط نگاهش میکنم.

شب مراسم داریم.

اینجوری که از حسابدار سالن شنیدم از این خر پول های تازه به دوران رسیده هستند که موقع انتخاب میوه و شیرینی و اتاق عقد و حتی روئه های میز و صندلی همش نگران حرف و حدیث های فامیل بودن و دوست نداشتند حرفی پشتشون باشه.

کت شلوار طوسی و کروات مشکی ای که از طرف تالار بهم دادن رو می پوشم و راه می افتم به سمت تالار .

هرکی ندونه فکر می کن یه قرار کاری مهم دارم و الان قراره کلی برج خرید و فروش کنم.

تو تالار همه در حال جنب و جوشن...

تو آشپزخونه پنج مدل غذا در حال درست شدن هست... شمسی خانم داره ژله هارو میذاره تو یخچال...

دوتاز دختر های جدید هم دارن سالاد درست میکنند .

دوتا از پسره ها دارن میوه هارو میشورن ....

میرم یه موز بردارم که شمسی خانم با لحجه ی اصفهانیش می گه:

_ دست نزن پسر جون ، مال مهمونای مردمــِس ، اگر هم راضی نباشند حرومـــِس.

+ ای بابا شمسی خانم می خوایم گلومون رو پاره کنیم براشون حالا یه موز نخوریم؟

مهتاب با چند تا جعبه شیرینی وارد آشپزخونه می شه من رو نمیبینه و با جعبه ها میخوره به من و تا میاد بریزه من از زیر نجاتشون میدم.

باخجالت سلام میکنه و سریع میره سمتی که سالاد ها در حال درست شدن هستند.

کم کم مهمون ها از راه میرسند و می رن سمت اتاق عقد ، منم با ارگ و وسایل خودم سرگرم هستم و دارم تنظیمشون میکنم...

هنوز کسی نیومده تو مردونه میرم تو حیاط تا یه دوری بزنم که یه راننده آژانس رو میبینم .

_سلام آقا ! کیکتون رو آوردم. کرایه هم حساب شده.

بنده خدا من رو با فامیل های عروس داماد اشتباه گرفته .

حوصله ی تور فتن و صدا زدن کسی رو نداشتم ، کیک رو ازش گرفتم و اونم گازشو گرفت و رفت.

از بچگی تصورم از کیک عروسی کیک های چندطبقه بود که بالاسرش هم عروس و داماد وایساده بودن و عاشقانه به هم نگاه میکردند.

با چونه در کیک رو بالا و پایین میکنم تا باز شه و ببینم چه شکلیه.

تو حال خودم بودم که محکم خوردم به یه نفر و کیک از دستم افتاد.نشستم رو زمین و سرم رو بالا کردم یه دختر با لباس یونیفرم تالار روبروم ایستاده بود.

باز هم مهتاب بود که سرش پایین بود و من رو ندیده بود .

باترس در کیک رو برداشتم. له شده بود.

مهتاب ترسیده بود . زل زده بود به کیک که یه دفعه گفت:

_ خاک تو سرم بدبخت شدیم.

مثل قاتل هایی شده بودیم که قتل غیر عمد کردند و حالا هم بالا سر جنازه ایستادند.

جعبه رو برداشتم بردم انداختم تو سطل آشغال بزرگ بیرون تالار و به مهتاب گفتم:

تو برو تو به کسی هم چیزی نگو.

رفتم تو مردونه ، نه میدونستم تو اتاق عقد چه خبره نه میتونستم پیش بینی کنم عروس و داماد از نیومدن کیک چه حالی دارن.

بعد برای دلداری به خودم میگفتم

حالا کیک نخورن که چیزی نمیشه به جاش شیرینی بخورن.

سالن کم کم داشت شلوغ میشد و من با تمام توانم تو عروسیشون میخوندم و اونا هم ریخته بودن وسط و بدون اینکه ذره ای از رقص بویی برده باشن فقط خودشون رو تکون میدادند...

بزرگتر های مجلس هم دلارهایی بود که شاباش میکردند رو سر داماد اونم دلار 3500 تومنی.

در حال گرم کردن مراسم بودم که از ته سالن یه مرد سیبیل کلفتی رو دیدم که جعبه ی کیک دستشه و داره میاد سمت من.

دستام یخ کرد و پاهام لرزید دیگه نمیتوستم وایسم میکروفن از دستم ول شد رو زمین.

یقم رو گرفت و مشتش رو برد بالا که اولی رو بزنه منم چشمامو بسته بودم و آماده ی خوردن بودم...

که یه دفعه مادرم جیغ کشید....

_ دوباره که خوابیـــــــــــدی.

پاشو این سبد سبزی هارو بردار ببر بذار تو حیاط نمیبینی من کمر ندارم؟

امین بازدید : 227 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

از شرکت سونی بهم زنگ زدند و برای یه سخنرانی عمومی، دعوتم کردند! آخه من که فردا باید تلفنی با رئیس شرکت اپل درباره تولید یه نوع گوشی تلفن همراه صحبت کنم! عجب سرشلوغ شدم! خانم جی کی رولینگ هم که ایمیل زده نظرمو درباره کتاب جدیدش خواسته! آخر هفته رو بگو چیکار کنم؟

سفر خارج از کشور دارم. باید برم دفتر مرکزی سامسونگ! نمیشه که دعتشونو برای رونمایی از جدیدترنی گوشی همراهشون رد کنم که! نه! فکر نکنم برسم برم. بهتره یه سری به سایت آمازون بزنم ببینم فروش کتابم "موفقیت به زبون آدمیزاد" در چه وضعیه!

اوه ه ه ... کلی مشتری براش صف کشیدن و باید ببرمش رو حجم چاپ. اینجوری نمیشه. یادم باشه ترجمه به زبان اسپانیایی کتاب رو هم بدم انجام بدن! تا حالا اینقدر سرم شلوغ نشده بود! باید یه زنگ به بانکم بزنم ببینم اوضاع موجودیم چطوره! قرار بود یه شرکت تولید نرم افزاری دویست میلیون بخوابونه به حسابم! یادم نره پیگیریش کنم! حواسم اصلا به سایت فوربس نبود. یادم باشه یه سری بهش بزنم و براشون ایمیل بزارم.

جا داره ازشون تشکر کنم که منو به لیست میلیونرهای جدید امسال اضافه کردند! توی فکر ویلا هم که هیچ وقت نبودم. قرار بود سه روز پیش برم اسناد ویلای مرمری ساحل کیپ تاون رو به نام مادرم انتقال بدم! حالا کی وقت میکنم؟ دیشب که رفیقم بدجور رفت رو اعصابم.

همش میگه چرا استون مارتین رو نمیدی کارواش؟ ازبس باهاش رانندگی کردی، از ریختو قیافه افتاده! تو که پولداری!شستن این ماشین بنفش مگه چقدر میشه خسیس؟!!...ای دا بیداد. میگم خیلی سرم شلوغه... موندم با این همه کار چه کنم؟ یهو توی این سرشلوغی ثروتمندترین زن اروپا! نه ببخشید، آمریکا! اومد گوشمو گرفت. بهش گفتم:

_ خانوم محترم، بفرمائید خطای ما چیه که گوشمونو میپیچونید؟! باور کنید دیگه بدقولی نمیکنم و میام ملاقاتتون!

خانوم اینبار دماغمو سفت کشیدو گفت:

_ پاشو مجید! پاشو پسرم، اراجیف نگو! ساعت دوازده ظهر شده! آقا تا لنگ ظهر میخوابه، اونوقت رویای شیرین پولدار شدن داره!

امین بازدید : 290 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

آقای معلم با خانم و پسر ده ماهش اومد "مسابقه دوی چهاردست و پایی کودکان ده ماهه!".

مراسم جالبی بود با یه عالم جمعیت و بیست تا بچه ده ماهه که شرکت کننده اصلی مسابقه بودند.

مسئول برگزاری مسابقه به همراه دستیاراش و چند تا پلیس امنیتی، مردمو به پشت زنجیری هدایت کردند که در امتداد مسیر ده متری مسابقه کشیده میشد.

بعد از بستن لیست شرکت کننده ها و صحبت دو تا روانشناس، بالاخره بیست تا بچه رو گذاشتند ابتدای خط مسابقه. اما یهو اتفاقات جالبی رخ داد.

یه تعدادی از بچه ها به محض جدا شدن از مادرشون با جیغ و داد و فریاد، زمین و زمانو بهم دوختند!

یه تعدادشون انگار نه انگار که والدینشون دارن حرص میخورن! همون سرجاشون نشستنو مردمو تماشا کردند! یه تعدادشون هم سرجاشون دراز کشیدن!

انگار خونه خاله شون بود! یه تعدادشون هم با دیدن این همه آدم که احاطه شون کردند، نه گریه شون میگرفت نه خنده! فقط یه گوشه ای کز کردندو لال شدند!

اونایی هم که شلوغ بودند، هی داشتند بغل دستیشونو چنگ مینداختند! مثل اینکه براشون جالب بود که اینهمه نی نی کنارشون جمع شدند!

بالاخره یه تعداد بچه زرنگ، شروع به حرکت کردند و خودشونو چهار دست و پا کشیدند. خیلی هاشون هم ترس از تند رفتن داشتند. یکیشون که عقب عقبی میرفت!

آخرش با طناب پشت سرش گره خورد! خلاصه پسر آقای معلم از اون بچه زرنگها بود. اون اولش تند حرکت میکرد اما یه وقتهایی خسته میشدو سر جاش میشست!

صدای جمعیت بلند بود. مخصوصا پدرمادرهایی که بچه هاشون توی گود بودند! خلاصه با هر ترفندی که بود تلاش میکردند یه جوری بچه شونو به حرکت وادار کنند! مثل جیغ زدن! خوراکی دادن! دست زدن! درست طبق دستورالعمل اون دوتا روانشناس!

آقای معلم که از وایسادن های بچه ش کلافه شده بود و دیگه حنجره ش برای تشویق و فریاد یاری نمی کرد، فوری کتشو درآوردو خودشو انداخت توی زمین مسابقه!

بچه ها اولش وحشت کردند. احتمالا داشتند از خودشون می پرسیدند:"این غوله دیگه کیه؟!" اما وقتی دیدن که آقای معلم هم مثل اونا داره چهاردستو پا به سمت جولو میره، خیلی خوشحال شدند و دنبالش راه افتادند! با دیدن این صحنه، تماشاگرا خنده شون گرفت.

غافل از اینکه پسر آقای معلم با این کار باباش، سر ذوق اومدو به سمت خط پایان خیز برداشت! خلاصه، پسر از خط پایان گذشت و آقای معلم نفس نفس زنون همونجا روی زمین ولو شد.

امین بازدید : 210 سه شنبه 12 شهریور 1392 نظرات (0)

مدیریتش حرف نداشت. شرکتش در خیلی از رقابتهای تجاری موفق بود و حرف اول رو میزد. اتفاقا مشاوران صاحب نظر و کاربلدی هم داشت.

یه روز منشی تلفنی بخاطر شکایت از پائین بودن دستمزدش، یه قرار خصوصی ازش خواست.

مدیر موفق، روزی رو تعیین کرد و در همون روز پای صحبتهای منشی شاکی نشست! منشی اولش با دلهره و شمرده شمرده حرف زد ولی بالاخره جون کلامو گفت:

_ آقای رئیس، من حقوقم کمه! اصلا از این وضعیت راضی نیستم. مشاورای شما فقط یکی دو ساعت میانو میرن و کلی دستمزد میگیرن! در حالیکه این حقوقی که به من میدید، نصف دستمزد اونا هم نمیشه! اصلا شما می دونید من هزارتا شماره تلفن از حفظم! درحالیکه اونا ...

مدیر با بلند کردن دستش، اجازه صحبت به منشی تلفنیشو نداد. بعد از کمی مکث، از جاش بلند شد و یه خرده قدم زد. بعد رفت نزدیک پنجره اتاقش و از اونجا به خیابون های شلوغ شهر خیره شد. منشی منتظر بود ببینه رئیس چی میخواد بگه که یهو آقای مدیر به حرف اومد:

_ ببین دخترم، من به توانایی افراد پول میدم نه به حضورشون! این مشاورایی که می بینی دورم جمع کردم، به من فکر میدن، ایده میدن، راهکار میدن، برای دوام و بقاء شرکت فکر میکنن. ذهنشونو مدام بکار میندازند که چطور باید پیشرفت کنیم و از رقبا عقب نیوفتیم. من به اونا پول خوب میدم که به من خوراک ذهنی بدن! ذهن اینا همش درگیر رشد و خلاقیته تا اینکه پر بشه از اعداد و ارقام مزخرف و بیهوده اینکه تو توی ذهنت ریختی و داری جولوی من به حفظ کردنشون افتخار میکنی!...

بعد اومد جولوی دختر وایساد و ادامه داد:

_ ببینم، واقعا حیف نیست این ذهن خلاقو که خدای بزرگ به عنوان بزرگترین سرمایه زندگی بهت بخشیده پر از اراجیفو عدد و شماره تلفن کنی، در حالیکه میتونی به بهترین شکل ازش استفاده کنی و پولساز و ثروتمند بارش بیاری؟

من فقط به فکر و ذهن پول میدم نه به حضور و جمع ساعت کار!...

منشی با جوابهای کوبنده مدیر از جاش بلند شد و بدون کمترین حرفی، از اتاق بیرون رفت!...

تعداد صفحات : 301

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • صفحات جداگانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1502
  • کل نظرات : 49
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 57
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 117
  • باردید دیروز : 55
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 345
  • بازدید ماه : 916
  • بازدید سال : 6,696
  • بازدید کلی : 1,277,245